نویسه جدید وبلاگ
فراق
بسوزم من بسوزم از جدايي فراق مشكل ندارم آشنايي
زبس خود خورده ام گشتم كه بيمار ندانم كي رسَم در دست تيمار
خدا خواهم كه جانم هم نگيرد سبب سازم كه دوست ، دستم بگيرد\
به صد افسوس و درد همواره هستم بگيرم دست او هم شاد و مستم
فلق در بستِ معبود گشته است روز شفق آيد كه من باشم به صد سوز
چه شب آيد سكوت برمن محيط است سحر بنگش به روم، درب اذان بست
عجب دارم كه تنهايم در امروز كشم سوز و كشم سوز و كشم سوز
ز بد عهدي و بد قولي شدم گيج دو صد پرسيده ام ناگفته است هيچ
پريشان ازجدايي از فراقم كه با ظلمش بزد شمشير به ساقم
فغان دارم ندارد اعتنايم فرو ريزد كه آخر هم بنايم
به درياي خروشانش سوارم ندانم خود شوم غرق يا كه بارم
به موّاج پر از ناز دو زلفان گرفتارم اسير،آخر دهم جان
چنان گيسو كشد بر سايه رُخ كه از غمزه كشد آن موي در دُخ
چنان خنجر بسازد با دو ابرو به هر حالش كشد بر ما كه آن زو
دو چشمانش مثال است همچو خورشيد نگاهم مي كند باشم كه چون بيد