ازدواج

فرهنگ اسلام از نگاه تاریخ 2

پيامبرمكه

 

 

هواي بسيار گرمي بود. محمدامين بنا بر عادت هميشگي به سفر معنوي خود در   غار حرا بود كه يكباره هيأتي عجيب به

 

 

 نظرش آمد اولش فكر كرد خيالاتي شده است وچشمهايش را ماليد و دوباره نگاه كرد و باز هم همان را ديدو اين

 

 

 بار شنيد كه به چه نگاه مي كني اي محمد بخوان ، محمد گفت كه خواندن را نمي دانم  و چه بخوانم و آن هيأت عجيب كه

 

 

 بعدها جبرئيل نام گرفت او را مانند انساني در ميان  گرفت و بسيار فشرد كه احساس عجيبي در محمدامين پيدا شد و

 

 

 در آن وقت  دوباره به او گفته شد بخوان  به  نام پروردگارت  و محمد امين احساس كرد  كه مي تواند وشروع

 

 

 كرد به خواندن (بنام خداوند بخشنده ي مهربان * بخوان به نام پروردگارت كه (جهان)را آفريد.* و انسان را

 

 

 از خون بسته آفريد* بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است*همان كسي كه بوسيله ي قلم تعليم نمود* وبه

 

 

 انسان آنچه كه نمي دانست آموخت *1 ) و پس از آن بود كه جبرئيل به او فرمود كه از اين پس تو از طرف

 

 

 خداوند مأموري تا مردمان جاهل و مشرك و كافر را به اذن پروردگارت هدايت و راهنمايي كني اي خاتم

 

 

 پيامبران به ميان مردمت برو و آنها را بسوي خود و خداي خودت بخوان و اينجا بود كه محمدامين احساس كرد

 

 

 خيلي سنگين و خسته است و بلند شدواز غارحرا خارج شد و راهي خانه ي خديجه شد و دوان دوان وارد شد و به

 

 

 خديجه گفت بسيار سردم هست كه خديجه  عبايي بر روي او انداخت و او خوابيد و همينطور خوابيده قضايا را براي

 

 

 خديجه تعريف مي كرد كه خوابش برد. در خواب بود كه باز جبرئيل بر بالينش حاضر شد و فرمود: ( بنام خداوند

 

 

 بخشنده و مهربان* اي جامه ي خواب به خود پيچيده و در بستر آرميده * برخيز و بشارت  ده مردمانت را* و

 

 

 پروردگارت را بزرگ بشمار * 2)  او كه  حالا پيامبر خدا  شده است از خواب برخاست

 

 8

 

 و جريان را به خديجه گفت و خديجه گفت كه من اولين كسي باشم  كه به تو ايمان بياورد و تو از راستگويان عالم

 

 

 هستي و خديجه اولين زن و اولين شخص ايمان آورنده بود و چيزي نگذشت كه علي ابن ابي طالب از بيرون

 

 

 آمد و قضيه را از زبان  پيامبر و خديجه شنيد و تعظيم كرد و گفت اي سرور و  سالار من ، من به تو و دينت و

 

 

 خداي تو ايمان آوردم و تا آخرين نفس با تو خواهم   بودوبعد ازآن بودكه غلامان و كنيزان اين خانواده به

 

 

 مولاي خود به عنوان پيامبر ايمان آوردند واين موضوع تا سه سال مخفي ماند.و آنان به آنچه از طرف خداوند

 

 

 مي آمد عمل مي كردند ( در قسمتي از روز اول نبوت پيامبري محمد (ص)بود كه جبرئيل آمد و او را با خود به آسمان

 

 

 برد و به آسمان اول كه وارد شدند ملكان مأمور بانگ برآوردند او كيست كه به همراه داري و جبرئيل گفت محمد

 

 

 بن عبدالله است  و آنها پرسيدند كه پيامبر شده است . جبرئيل گفت آري اجازه  يافتند و وارد شدند . در

 

 

 آنجا پيامبر ، مردي تنومند و نيكو منظر ديد وازجبرئيل پرسيد كه اين ديگر كيست ؟ و جبرئيل فرمود : او پدرت

 

 

 آدم صفي الله است ورفتند و تا به آسمان دوم رسيدند و ملك نگهبان باز همان پرسيدند وهمان جواب رااز

 

 

 جبرئيل شنيده  و اذن ورود دادند و دراين آسمان پيامبر دو مرد را ديدكه پرسيد آن دو كيستند ؟ كه جبرئل فرمود:

 

 

 آن دو (يحيي و عيسي) خاله زادگان تو هستند و به آسمان سوم رفتند و ملك نگهبان همان سؤال كرده و همان

 

 

 جواب شنيدند. و در آسمان سوم پيامبر مرد ديگري را ديد و پرسيد و جبرئل فرمود: او (برادرت يوسف است كه

 

 

 در زيبايي نظير ندارد.)وبعد به آسمان چهارم رفتند. كه باز سؤال و جواب شدند و پيامبر مردي را ديد و از

 

 

 جبرئيل پرسيد كه او كيست و جبرئيل  فرمود   كه او ( ادريس) است  و سپس راهي آسمان پنجم شدند  و باز از

 

 

 ملك نگهبان سؤال و جواب شدند و پس از ورود پيامبر  دوباره مردي را ديد واز جبرئيل پرسيد كه اين

 

 

 كيست؟   

9

 

    جبرئيل فرمود : (او هارون است. ) و راهي آسمان ششم شدند كه در آنجا هم سؤال وجواب شدند و وارد

 

 

 شدند كه پيامبر مردي را ديد و پرسيد كه او كيست ؟ جبرئيل فرمود: ( او موسي است.) و بعد راهي آسمان هفتم

 

 

 شدند وپس از سؤال و جواب وارد شده  كه پيامبر مردي را ديد از جبرئيل پرسيد او كيست ؟ و جبرئيل فرمود :

 

 

 ( اين پدرت ابراهيم است)پس از آن وي را به بهشت برد  و در آنجا جويي بود كه آب آن از شير سپيدتر واز

 

 

 عسل شيرين تر بود و دو سوي آن خيمه هاي مرواريد بود و پيامبر پرسيد اين چيست؟ وجبرئيل فرمود : ( اين

 

 

 كوثر است كه پروردگارت  به تو عطا كرده و اين مسكن هاي تو در قيامت  است.   و پس از آن  بسوي سدره

 

 

 المنتهي رفته تا به نزد خداوند رسيدند . و آنگاه پروردگار به بنده ي خويش وحي كرد و به او فهم و علم داد و بر او و

 

 

 امتش  پنجاه نماز مقرر كرد.و پيامبر در راه بازگشت به حضرت موسي برخورد كه موسي  از او پرسيد (خداوند بر

 

 

 امت تو چه مقرر فرمود.) پيمبر پاسخ داد( 50 نماز) كه موسي گفت : (پيش خداي خود بازگرد و ازايشان

 

 

 تخفيف بخواه كه امت تو بسيار ضعيف و داراي عمري كوتاه هستند توان اين همه عبادت ندارند و بليات خود  با

 

 

 بني اسرائيل را بازگو نمود. )و پيمبر به نزد خداوند بازگشت و ده نماز تخفيف گرفت و بازگشت و باز موسي از

 

 

 او خواست بازگردد و پيمبر نزد خداوند رفت  تا  آنكه 50 نماز پنج نماز شد. و براي بازگشت دوباره موسي

 

 

 خواست كه بازگردد كه ديگر به نزد خداي باز نگشت .1)  كه يكي از آنها نماز خواندن بود كه جبرئيل روز پس از

 

 

 شروع نبوت   به پيامبر آموخت. وپيامبر و ايمان آورندگان آن را به وقت هاي معين انجام  مي دادند . تا

 

 

 سه سال  پيروان دين اسلام فقط پيامبر و خديجه و علي وبندگان خانه بودند.  و پس از سه سال كه از سوي خدا

 

 

 پيام آمد كه خويشانت را به سوي خود بخوان و علي(ع) از طرف  پيامبر(ص) مأمور تشكيل جلسه شد و نزديكان

 

 

 را  

10

 

دعوت كرد . كه در ميان آنها  ابو جهل و ابولهب هم بودند و پس از خوردن غذا  پيمبر قصد سخن  داشت كه

 

 

 ابوجهل به ابولهب اشارتي كرد و ابولهب  سخن آغاز كرد كه برادر زاده ي ابوطالب شما را جادو كرده

 

 

 است.و اهل  مجلس متفرق شدند.  و روز ديگر باز همان مجلس چهل نفري تشكيل شد و غذايي داده  شد و اين

 

 

 بار ابو لهب فرصت نيافت و پيمبر شروع به سخن نمود و فرمود كه شما را بشارت مي دهم به دين خداي يكتا

 

 

 درآييد و هركس امروز در اين مجلس ايمان بياورد بعد از من وارث و جانشين من خواهد بود كه مجلس ساكت شد

 

 

 و اين سخن مثل آب سردي بود كه بر سر جمعيت عرب ريخته شد و حتي ابو طالب هم چيزي نگفت و در اين

 

 

 ميان كودكي 10 ساله  به نام علي به پا خواست گفت يا محمد من هستم كه پيمبر گفت بنشين و دوباره همان سخن را با

 

 

 قوم گفت و صدايي در نيامد و دوباره علي (ع) به پا خواست و گفت مولايم من هستم وباز پيمبر فرمود بنشين و

 

 

 دوباره سخن را آغاز كردو تقاضاي خود را به  به ميان آورد و باز صدايي از  جمعيت بر نخواست .  و همچنان

 

 

 جمعيت در سكوت سردي بودند كه باز علي بلند شد و گفت اي مولاي من به تو ايمان آورده و در همه حال از تو

 

 

 ودينت حمايت خواهم كرد.   كه پيامبر رو به جمعيت كرد وگفت اي قوم من ، از اين پس علي ، وارث و

 

 

 جانشين من است و حرف او حرف من و حكم او حكم من است و از او پيروي كنيد كه ابولهب   با لحن

 

 

 تمسخر آميزي به ابوطالب گفت : از اين پس بايد از پسرت پيروي كني و چقدر جالب است كه پدري تابع

 

 

 پسرش باشد. براي اعراب جاهلي آن روز و براي تمامي اقوام روي زمين كه سال ها به يك مسئله حال

 

 

 خوب يا بد عادت كرده اند و جزو ذات آنها شده است  بسيار سخت است كه بتوانند عادت جديدي را

 

 

 جايگزين عادت چندين ساله ي خود  كنند و اين براي عرب كه هركدام براي خود بزرگي خوانده مي شدند

 

 

11

 

 

 بسي سخت بود تا به حرف هاي مردي گوش دهند كه با همه ي كرده هاي آنها مخالف و با عملكرد پدرانشان هم

 

 

 مخالف بود و به همين خاطر بسيار سخت ايستاده و تن به اين دين نمي دادند ولي تا زماني كه پيمبر به بت هاي آنها

 

 

 كاري نداشت آنها هم با او كاري نداشتند و به محض اينكه پيمبر به بت هاي بي جان و بي خاصيت آنها  اعلام

 

 

 تنفر و انزجار و دوري كرد مشركين بسيار آشفتند  كه اين يتيم ابوطالب كار به جايي رسانده كه بت هاي مارا

 

 

 مسخره مي كند و خيلي سخت همديگر را ملاقات كردند و نقشه كشيدند تا آنكه به اين نتيجه رسيدند كه به نزد ابوطالب بروند

 

 

 و از او بخواهند و سران قوم در خانه ي ابو طالب با نقشه ي قبلي جمع شدند و از ابو طالب خواستند تا با محمد سخن

 

 

 بگويد كه كاري به بت هاي آن ها نداشته باشد و ابوطالب محمد را خواست و محمد آمد  وارد مجلس شد  و جايي نزد

 

 

 ابوطالب خالي بود مي خواست برود و بنشيند كه ابولهب  بدجنسي كرده و بلند شدو رفت و نشست و محمد  نزديك

 

 

 در نشست كه ابوطالب سخن را آغاز كرد و گفت اين قوم مي گويند تو به بت هاي آنها ناسزا    مي گويي و دين

 

 

 آنها را به سخره مي گيري از آنها چه مي خواهي ؟ پيمبر گفت من مي خواهم آنها يك جمله بگويند كه همه ي عرب

 

 

 تابع آنها شوند و بر عجم تسلط يابند كه بيشتر آنها گفتند آن جمله را بگو تا صد برابر آن را بگو ييم كه  پيمبر فرمود : بگوييد

 

 

 ( خدايي نيست مگر خداي يكتا و بي همتا ) كه ابولهب گفت: هرگز چنين نگوييم و اين يعني كه ما دين نياكان خود

 

 

 را رها كرده و بت هايمان را فرو ريزيم و خداي ناديدني تورا بگيريم كه مسخره ي خاص وعام عرب و عجم

 

 

 شويم.   و ما هرگز چنين نكنيم و چيز ديگري بخواه تا تورا ببخشيم كه پيمبر فرمود اگر خورشيد را دردست راستم و ماه را

 

 

 در دست چپم قرار دهيد نخواهم و غير از اين جمله بر زبان جاري نخواهم كرد. و قوم درآمدند و به ابوطالب گفتند

 

 

 ما پسري را  بجايش به تو مي دهيم و تو برادر زاده ات را بده تا اورا بكشيم كه ابوطالب گفت لعنت   بر شما

 

 

12

 

 

 قوم سنگدل باد كه فرزند خود را مي دهيد تا نان و آبش دهم و آنگاه برادرزاده ام را مي خواهيد كه او را بكشيد ننگتان

 

 

 باد . كه ابو لهب درآمد و گفت پس ابوطالب آماده ي جنگ باش و از آن پس  مخالفين مكه از هرگونه بي

 

 

 حرمتي به پيامبر خود داري نكردند وبچه و نادانان را وادار مي كردند تا بر سر پيمبر و يارانش سنگ و خاك و

 

 

 غيره بريزند. سران قوم از اينكه  پيمبر به همراه پيروانش كه حالا تعداشان بيشتر از آن سه نفر شده بود و عده اي

 

 

 پنهاني به او پيوسته بودند اجازه ي خواندن نماز در كنار خانه ي كعبه نمي دادند و آنها مجبور بودند تا به شعب ابي

 

 

 طالب بروند و نماز بگذارند كه بعض مشركين آنها را ديده و اين كار را خوش نيامد و با افراد تازه مسلمان درگير

 

 

 شدند كه سعدبن ابي وقاص كه بعدها از فرماندهان مهم لشكر اسلام شد استخواني برداشته و بر سر يكي از مشركين كوبيد

 

 

 كه سرش بشدت خوني شد و خون از آن بيرون مي آمد كه اين اولين خوني بود كه از كفار براي جلوگيري از

 

 

 پيشرفت اسلام ريخته شد. پيمبر پس از آن كه تقاضاي سران قوم مكه را نپذيرفت روزي باز بر بالاي صفا 

 

 

ايستاد و فرياد بر آورد كه اي قوم به نزد من آييد وو عده اي جمع شدند و پيمبر فرمود: آيا مرا مي شناسيد. گفتند:

 

 

 آري بعد فرمود : آيا تا به حال از من دروغي شنيده ايد . گفتند : نه اي محمدامين  كه پيمبر فرمود: اگر شما را خبر

 

 

 دهم كه سپاهي در كوه است و قصد حمله به مكه را دارد . باوري مي كنيد. همگي سري تكان دادند و گفتند: آري

 

 

 آري آري خيلي خوب  باور مي كنيم . كه پيمبر فرمود: شما را به سوي خداي يكتا دعوت كرده و  از عذابي

 

 

 سخت مي ترسانم كه چون بت ها را مي پرستيد. كه ابولهب سر رسيدو جمعيت را متفرق ساخت و گفت اين برادر

 

 

 زاده ي من است و به حرف هاي او و آنچه كه در باره ي بتان مي گويد گوش فرا ندهيد. كه دروغ

 

 

 است .درحالي كه خود ابولهب دروغگو بود و پس از اين حادثه بود كه سوره مِسَد در باره ي ابولهب و زنش

 

 

نازل شد.  پيمبر تا  

 

 

 13

 

 

 زماني كه تنها پيمبر مكه بود در شهر مكه مورد آزار و اذيت فراوان بوده است و زماني كه سران مشرك و كافر قريش

 

 

 نتوانستند با آزار و اذيت و تندي و مبارزه ي منفي و رو برگرداندن   پيمبر را وادار به ترك دينش و يارانش را

 

 

 به ترك همكاري كنند و روز بروز به تعداد آنها افزوده مي شد و اين كه عده اي كه جعفر طيار رئيس آنها بود به حبشه

 

 

 رفته بودند و پادشاه حبشه آنها را پذيرفته بود و از آن ها حمايت مي كرد  و سران قريش از ترس فراگير شدن اين

 

 

 دين تازه آمده    در دارالندوه (محل شوراي بزرگان مكه ) جمع شدند و مشغول مشورت شدند كه كاري سخت تر بر

 

 

 آنها تحميل كنند كه از كرده ي خود پشيمان شوند كه مشركي  پيشنهاد كرد كه خريد و فروش را با آنها تعطيل كنيم و آنها

 

 

 را از شهر مكه خارج و در يك منطقه  كه زير نظر و در ديدمان باشند تا نكند كسي به آنها كمك كند نگه داريم كه همه اين

 

 

 نظر شرم آور را پذيرفته و بهترين جا  را براي ساكن كردن آنها دره ي ابوطالب ديدند. و ابولهب و ابوجهل

 

 

 و ابو سفيان نزد ابوطالب رفته و گفتند : كه يتيم عبدالله دست از كارهايش بر نداشته و ما را حتي نزد پادشاه حبشه

 

 

 هم خراب كرده است و دينش به آنجا هم برده است و ما از اين كه او از بت هاي ما   دست برنمي دارد و هر

 

 

 روز تعداد طرفدارانش زياد مي شوند و غلامان و كنيزان ما را از ما گرفته و فرزندان ما را فريب داده و مردان

 

 

 بزرگ قوم راهم به طرف خودش برده است بسيار ناراحت هستيم و تصميم گرفته تا خريد و فروش را بر روي شما

 

 

 تعطيل وشما را از خانه هايتان بيرون كنيم اي ابوطالب آيا بازهم تو با او هستي و ابوطالب گفت : آري هستم

 

 

 كه آن سه تن گفتند آماده ي بيرون شدن  شويد  و  اين طور شد كه پيمبر و يارانش تا سه سال در شعب ابي

 

 

 طالب تحت محاصره ي  اقتصادي كفار مكه بودند و  در پايان سال سوم ديگر رمقي نداشتند.  كه پيامي ازجانب

 

 

 خداوند رسيد كه موريانه سند كفار كه باهم متحد شدند تا پيمبر و يارانش  را در دره ي ابوطالب نگه دارند خورده

 

 

 

14

 

 

 

گزارش تخلف
بعدی