فرهنگ اسلام ازنگاه تاریخ
چهل
در گرماگرم زندگي روزانه ي مردم مكه پسري بدنيا آمد كه چندي پيش پدرش بر اثر بيماري درنزديكي همين شهر در گذشته بود. او را محمد نام نهادند. بعيد است در آن روزي كه بدنيا آمد با ديگر بچه هاي متولد شده ي مكه تفاوتي داشت چرا كه كسي نمي دانست او روزي مرد بزرگ عرب شود وبر مردم مغرور آن روز كه تنها نه، بلكه بر دل هايشان حكومت كند. نقل هاي متفاوتي از روز تولدش آورده اند كه بت هاي درون كعبه خود بخود افتاده و شكسته اند. درياچه آب ساوه (درياچه نمك قم) خشك شده است. كنگره هاي ايوان كسري شكسته شده است. و از همه مهمتر در همان سال ابرهه سردمدار يمني با فيل هايش كه به جنگ كعبه آمده بود بوسيله ي سنگ هاي ابابيل (پرندگان آسماني) نابود شده اند.چهار سال اول كودكي را در صحرا نزد حليمه ي سعديه گذراند و چهارسال بعد را نزد پدر بزرگش عبدالمطلب بسر برد وپس از آن در نزد عموي خود ابوطالب زندگي كرد و در همين سال ها بود كه روزي خبر شادي از عموي خود شنيد كه مي تواند با او به شام سفر كند برايش جالب بود كه سرزمين جديدي را مي بيند به همين خاطر خودش را خيلي سريع براي همراهي آماده كرد و روز موعود كه فرا رسيد زودتر از هميشه خواب را رها كرد و به نزد عمويش آمد و آماده ي سفر شد . كاروان روزها و شب هاي زيادي طي كرد تا به نزديكي شام در محلي براي مدتي توقف كرد كه در آن محل ديگراني هم بودند . در اين ميان بُحيراي مسيحي هم بود كه دائم كودك همراه ابوطالب را با چشم و قدم دنبال مي كرد تا آنكه او را تنها يافت و از او پرسيد نامت چيست ؟ كه كودك جواب داد محمدم گويند و او از پدر و مادرش پرسيد و او يك بر يك گفت و آنگاه آن عالم مسيحي نزد ابوطالب آمد و به او گفت محمد برادر زاده ي شماست و ابوطالب گفت چنين است .
3
و بحيرا گفت آنچه من در اين كودك امروز ديدم و شنيدم حكايت از آن مرد بزرگي مي كند كه در كتاب هاي ديني ما وعده ي پيامبري او داده شده است.اين اولين سفر او به شام بود و پس از آن ديگر نرفت تا آنكه جواني رشيد و دوست داشتني شد. وقتي كه جوان شد سعي داشت تا درتمامي برنامه هاي مردمي و انساني شركت كند كه اين تفكر باعث شد تا در جنگ فجار كه بر عليه ظلم و بي عدالتي بعض افراد بود شركت كرد و در پيمان حلف الفضول كه پيماني براي جلوگيري از ظلم به بي پناهان بودشركت نمايد كه بعدها براين عمل خود افتخار مي كرد.او بعدها براي اداره ي خودش و زندگي خود نياز به درآمد داشت و به همين خاطر به پيشنهاد عمويش ابوطالب با كاروان تجارتي خديجه كه از زنان سرشناس مكه بود به شام رفت و در اين رفت و برگشت توجه غلام خديجه را جلب و كاروان تجاري خديجه سود فراواني بدست آورد و غلام از مراتبي كه از محمدامين ديده بود براي اوتعريف و توصيف بسيار كرد و به همين خاطربود كه خديجه سرپرستي كاروان را به محمدامين سپرد و طي چند سفري كه كاروان آمد و رفت و خديجه سود فروان برد و كمالات بيشتري از ايشان ديد و از شنيده هاي قبلي خود هم مطمئن شد تصميم گرفت تا به محمدامين كه چندين سالي هم از او كوچكتر بود پيشنهاد مسئله اي بزرگتر ازتجارت و سود مالي كه آن پيوند معنوي ازدواج بود بدهد و درحالي كه محمدامين آمده بود تا حساب و كتاب مالي نموده و بقولي تسويه حساب تجاري نمايد كه خديجه از اين فرصت مناسب استفاده برد و گفت يا محمدامين ، آيا حاضري با من ازدواج كني؟ محمدامين كه از اين پيشنهاد يك جانبه و غير منتظره جا خورده بود. قدري خود را جمع كرده و رنگ و روي زرد شده اش را عادي كرد و گفت بايد با عمويم ابوطالب در اين باره سخن بگويم و از خانه ي خديجه خارج شد و به نزد عمويش آمدو آنچه بين او و خديجه گذشته بود تمام و كمال گفت و سپس از روي شرم سر به
4
زير انداخت كه ابوطالب گفت اين خيلي مناسب است كه زن ثروتمندي چون خديجه تقاضاي ازدواج با برادرزاده ي من نموده است .مبارك است و محمدامين خود چه مي گويي كه محمد سر به زير انداخته و مطلبي نگفت وابوطالب گفت سكوت علامت رضايت است و خود را آماده ي رفتن به خانه ي خديجه براي خواستگاري رسمي نمود و همان روز با هيأتي رسمي از فاميل به خانه ي خديجه رفته و او را خواستگاري نمود و خديجه ناز نموده و گفت بايد با بزرگانم سخن بگويم. و بگذاريد براي روز ديگر كه ابوطالب بازگشت و فرداي آن روز به خانه ي پدر خديجه رفته و او را از پدرش خواستگاري نموده وپذيرفته شده و در مدت بسيار كمي ابوطالب بساط عروسي محمدامين و خديجه را فراهم نموده و اين دو زوجه شدند و زندگي شيرين اما پرمخاطره ي خود را شروع كردند و محمدامين از عمويش مستقل شد و به خانه ي خديجه رفت . پس از ازدواج بود كه محمد امين احساس لطيفي به او دست كه لازمه ي يك تمركز معنوي دارد و به همين خاطر سفرهاي چند ماهه ي او به غار حرا در كوه نور براي خلوت گزيني و اعتكاف و عبادت خداوند شروع شد. در يكي از سال هاي زندگي پر نورش بود كه سيلي آمد و خانه ي كعبه را خراب كرد و اعراب مكه پس از سيل مشغول باز سازي آن شدند و به محل نصب سنگ كه رسيدند با هم اختلاف كردند كه كدام يك از رؤساي قبايل اين افتخار را بدست بياورند و هيچ كدام راضي نمي شدندكه ديگري اين كاررا بكند به همين خاطر رگ جاهلي فوران كرد و دست به شمشير برده كه با زور كشتن تسلط يافته و سنگ را سر جايش نصب كنند كه يكي از آن ها عقلش را به كار انداخت و گفت با هم نجنگيد يك قرار مي گذاريم اولين شخصي كه از بيرون بر ما وارد شود بين ما در باره ي اين مسئله قضاوت كند . چيزي نگذشت كه محمد امين وارد شد و همگي آن ها خوشحال شدند كه امين ترين و درستكارترين فرد مكه وارد شده و از او خواستند كه
5
در اين باره بين آن ها قضاوت كند كه محمد امين گفت نيازي به قضاوت نيست و عبايش را در آورد و پهن كرد و سنگ را برداشت ونهاد بر روي عبا و به رؤساي قبايل گفت حالا هر كدام گوشه اي از عبا را گرفته و بلند كرده و بياوريد نزديك ديوار و آنگاه خودش هم به نمايندگي ازعبد مناف سنگ را برداشته و سر جايش نصب نمود و اين فكر او از كشتار و خون ريزي و جنگ قبايل جلو گيري كرده و هم افتخار نصب سنگ حجرالاسود كه براي عرب آن روز هم خيلي مهم بود نصيب خود و خانواده اش نمود و اين مطلب در اذهان و تاريخ عرب ماندگار شد.و در ايام زندگي مشترك او و خديجه بود كه ابو طالب بر اثر خشكسالي و كم درآمدي يا شايد امتحان خداوندي فقير شد و از عهده ي مخارج فرزندانش بر نمي آمد و فاميل با هم به توافق رسيدند كه هركدام يكي ازفرزندان ابوطالب را به خانه ببرند و تا توانمند شدن ابوطالب نگه داري كنند و محمدامين رفت و علي را با خود برد و بعدها مي گفت كه خوب كسي نصيبم شده است وچه خوب است خداوند آدم و دوست داشته باشد و دوستان خوبي نصيبش بنمايد.و علي ابن ابي طالب از كودكي در كانون تربيت محمدامين و زن سرشناس مكه ، خديجه رشد كرد و بزرگ شد. و به رفتارها و كردارها و گفتارها و پندارهاي دو سرپرست خود عادت نمود و در اغلب جاها با محمدامين همراه بود و به خصوص در سفرهاي معنوي محمدامين كه به غار حرا در كوه نور انجام مي شد حاضر و ناظر اعمال ولي نعمت خود بود و حسابي از آن اعمال درس و مشق زندگي آينده را تجربه مي نمود. و بهترين روزهاي شكل گيري رفتار و شخصيت كه چند ساله ي ابتداي كودكي هر كسي مي تواند باشد را در يكي از بهترين خانه هاي مكه كه لحظه اي از شرك و بت پرستي و بدي و كژي و سستي و كاهلي در آن ديده نمي شد سپري نمود تا آنگاه كه به دروازه ي وحي الهي وا رد شد و با انديشه ي جديدي كه نه تنها براي علي ابن ابي طالب ، بلكه براي تمامي اهالي
6
مكه تازگي داشته و يك بدعت به حساب مي آمد روبرو شد و چون با وارد كننده و وسيله ي آن تعاليم جديد به خوبي آشنايي داشت خيلي سريع جذب آن شده و همكاري همه جانبه ي خود را تا پاي جان اعلام نمود.علي ابن ابي طالب بعدها يكي از مردان پر قدرت دين اسلام و يار و ياور محمد امين شد و در همه ي صحنه هاي شيرين و تلخ و سخت و آسان اين مبارزه ي نفس گير محمد امين با شرك و كفر و ظلم و ستم حاضر بود و هرگز كلمه ي نه در مقابل محمدامين بر زبان جاري نساخت و خود را هميشه فدايي ولي نعمت خود مي دانست. محمدامين چهل سال تمام از بهار عمرشان و پانزده سال از ازدواج مشتركش با خديجه گذشته بود و در اين مدت از خديجه فرزنداني داشت و زندگي خود را سراسر پرشور و نشاط كرده و در ميان مردمان مكه مردي درستكار با عدالت و امانتدار شمرده مي شد كه هر كدام از اهالي مكه كه قصد مسافرت به بيرون از مكه داشت و شيء گران قيمتي داشت نزد محمد امين به امانت مي گذاشت و پس از بازگشت آن را تحويل مي گرفت و اين طور به نظر مي رسد كه تنها كسي در مكه بوده است در امانت مردم خيانت نمي كرده است .بايد دانست كه همين شخص يعني محمدامين كه در نزد اهالي مكه به عنوان فردي درستكار ، راستگو ،درست گفتار ، امانتدار،خوشرو و درست كردار از طرف خداوند عالم مأمور هدايت قوم خود شد تا آنها را از بت پرستي و خرافه گري كه فرزندان خود را پاي بت ها قرباني مي كردند را نجات بدهد او را تحمل نكردند . در حالي كه همه ي خصوصيّات بالا كه ذكر شد را در باره اش صادق مي دانستند و اين مقاومت مردم مكه را مقاومت در مقابل تغيير عادت مي گويند.
7
پيامبرمكه
هواي بسيار گرمي بود. محمدامين بنا بر عادت هميشگي به سفر معنوي خود در غار حرا بود كه يكباره هيأتي عجيب به نظرش آمد اولش فكر كرد خيالاتي شده است وچشمهايش را ماليد و دوباره نگاه كرد و باز هم همان را ديدو اين بار شنيد كه به چه نگاه مي كني اي محمد بخوان ، محمد گفت كه خواندن را نمي دانم و چه بخوانم و آن هيأت عجيب كه بعدها جبرئيل نام گرفت او را مانند انساني در ميان گرفت و بسيار فشرد كه احساس عجيبي در محمدامين پيدا شد و در آن وقت دوباره به او گفته شد بخوان به نام پروردگارت و محمد امين احساس كرد كه مي تواند وشروع كرد به خواندن (بنام خداوند بخشنده ي مهربان * بخوان به نام پروردگارت كه (جهان)را آفريد.* و انسان را از خون بسته آفريد* بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است*همان كسي كه بوسيله ي قلم تعليم نمود* وبه انسان آنچه كه نمي دانست آموخت *1 ) و پس از آن بود كه جبرئيل به او فرمود كه از اين پس تو از طرف خداوند مأموري تا مردمان جاهل و مشرك و كافر را به اذن پروردگارت هدايت و راهنمايي كني اي خاتم پيامبران به ميان مردمت برو و آنها را بسوي خود و خداي خودت بخوان و اينجا بود كه محمدامين احساس كرد خيلي سنگين و خسته است و بلند شدواز غارحرا خارج شد و راهي خانه ي خديجه شد و دوان دوان وارد شد و به خديجه گفت بسيار سردم هست كه خديجه عبايي بر روي او انداخت و او خوابيد و همينطور خوابيده قضايا را براي خديجه تعريف مي كرد كه خوابش برد. در خواب بود كه باز جبرئيل بر بالينش حاضر شد و فرمود: ( بنام خداوند بخشنده و مهربان* اي جامه ي خواب به خود پيچيده و در بستر آرميده * برخيز و بشارت ده مردمانت را* و پروردگارت را بزرگ بشمار * 2) او كه حالا پيامبر خدا شده است از خواب برخاست
8
و جريان را به خديجه گفت و خديجه گفت كه من اولين كسي باشم كه به تو ايمان بياورد و تو از راستگويان عالم هستي و خديجه اولين زن و اولين شخص ايمان آورنده بود و چيزي نگذشت كه علي ابن ابي طالب از بيرون آمد و قضيه را از زبان پيامبر و خديجه شنيد و تعظيم كرد و گفت اي سرور و سالار من ، من به تو و دينت و خداي تو ايمان آوردم و تا آخرين نفس با تو خواهم بودوبعد ازآن بودكه غلامان و كنيزان اين خانواده به مولاي خود به عنوان پيامبر ايمان آوردند واين موضوع تا سه سال مخفي ماند.و آنان به آنچه از طرف خداوند مي آمد عمل مي كردند ( در قسمتي از روز اول نبوت پيامبري محمد (ص)بود كه جبرئيل آمد و او را با خود به آسمان برد و به آسمان اول كه وارد شدند ملكان مأمور بانگ برآوردند او كيست كه به همراه داري و جبرئيل گفت محمد بن عبدالله است و آنها پرسيدند كه پيامبر شده است . جبرئيل گفت آري اجازه يافتند و وارد شدند . در آنجا پيامبر ، مردي تنومند و نيكو منظر ديد وازجبرئيل پرسيد كه اين ديگر كيست ؟ و جبرئيل فرمود : او پدرت آدم صفي الله است ورفتند و تا به آسمان دوم رسيدند و ملك نگهبان باز همان پرسيدند وهمان جواب رااز جبرئيل شنيده و اذن ورود دادند و دراين آسمان پيامبر دو مرد را ديدكه پرسيد آن دو كيستند ؟ كه جبرئل فرمود: آن دو (يحيي و عيسي) خاله زادگان تو هستند و به آسمان سوم رفتند و ملك نگهبان همان سؤال كرده و همان جواب شنيدند. و در آسمان سوم پيامبر مرد ديگري را ديد و پرسيد و جبرئل فرمود: او (برادرت يوسف است كه در زيبايي نظير ندارد.)وبعد به آسمان چهارم رفتند. كه باز سؤال و جواب شدند و پيامبر مردي را ديد و از جبرئيل پرسيد كه او كيست و جبرئيل فرمود كه او ( ادريس) است و سپس راهي آسمان پنجم شدند و باز از ملك نگهبان سؤال و جواب شدند و پس از ورود پيامبر دوباره مردي را ديد واز جبرئيل پرسيد كه اين كيست؟
9
جبرئيل فرمود : (او هارون است. ) و راهي آسمان ششم شدند كه در آنجا هم سؤال وجواب شدند و وارد شدند كه پيامبر مردي را ديد و پرسيد كه او كيست ؟ جبرئيل فرمود: ( او موسي است.) و بعد راهي آسمان هفتم شدند وپس از سؤال و جواب وارد شده كه پيامبر مردي را ديد از جبرئيل پرسيد او كيست ؟ و جبرئيل فرمود : ( اين پدرت ابراهيم است)پس از آن وي را به بهشت برد و در آنجا جويي بود كه آب آن از شير سپيدتر واز عسل شيرين تر بود و دو سوي آن خيمه هاي مرواريد بود و پيامبر پرسيد اين چيست؟ وجبرئيل فرمود : ( اين كوثر است كه پروردگارت به تو عطا كرده و اين مسكن هاي تو در قيامت است. و پس از آن بسوي سدره المنتهي رفته تا به نزد خداوند رسيدند . و آنگاه پروردگار به بنده ي خويش وحي كرد و به او فهم و علم داد و بر او و امتش پنجاه نماز مقرر كرد.و پيامبر در راه بازگشت به حضرت موسي برخورد كه موسي از او پرسيد (خداوند بر امت تو چه مقرر فرمود.) پيمبر پاسخ داد( 50 نماز) كه موسي گفت : (پيش خداي خود بازگرد و ازايشان تخفيف بخواه كه امت تو بسيار ضعيف و داراي عمري كوتاه هستند توان اين همه عبادت ندارند و بليات خود با بني اسرائيل را بازگو نمود. )و پيمبر به نزد خداوند بازگشت و ده نماز تخفيف گرفت و بازگشت و باز موسي از او خواست بازگردد و پيمبر نزد خداوند رفت تا آنكه 50 نماز پنج نماز شد. و براي بازگشت دوباره موسي خواست كه بازگردد كه ديگر به نزد خداي باز نگشت .1) كه يكي از آنها نماز خواندن بود كه جبرئيل روز پس از شروع نبوت به پيامبر آموخت. وپيامبر و ايمان آورندگان آن را به وقت هاي معين انجام مي دادند . تا سه سال پيروان دين اسلام فقط پيامبر و خديجه و علي وبندگان خانه بودند. و پس از سه سال كه از سوي خدا پيام آمد كه خويشانت را به سوي خود بخوان و علي(ع) از طرف پيامبر(ص) مأمور تشكيل جلسه شد و نزديكان را
10
دعوت كرد . كه در ميان آنها ابو جهل و ابولهب هم بودند و پس از خوردن غذا پيمبر قصد سخن داشت كه ابوجهل به ابولهب اشارتي كرد و ابولهب سخن آغاز كرد كه برادر زاده ي ابوطالب شما را جادو كرده است.و اهل مجلس متفرق شدند. و روز ديگر باز همان مجلس چهل نفري تشكيل شد و غذايي داده شد و اين بار ابو لهب فرصت نيافت و پيمبر شروع به سخن نمود و فرمود كه شما را بشارت مي دهم به دين خداي يكتا درآييد و هركس امروز در اين مجلس ايمان بياورد بعد از من وارث و جانشين من خواهد بود كه مجلس ساكت شد و اين سخن مثل آب سردي بود كه بر سر جمعيت عرب ريخته شد و حتي ابو طالب هم چيزي نگفت و در اين ميان كودكي 10 ساله به نام علي به پا خواست گفت يا محمد من هستم كه پيمبر گفت بنشين و دوباره همان سخن را با قوم گفت و صدايي در نيامد و دوباره علي (ع) به پا خواست و گفت مولايم من هستم وباز پيمبر فرمود بنشين و دوباره سخن را آغاز كردو تقاضاي خود را به به ميان آورد و باز صدايي از جمعيت بر نخواست . و همچنان جمعيت در سكوت سردي بودند كه باز علي بلند شد و گفت اي مولاي من به تو ايمان آورده و در همه حال از تو ودينت حمايت خواهم كرد. كه پيامبر رو به جمعيت كرد وگفت اي قوم من ، از اين پس علي ، وارث و جانشين من است و حرف او حرف من و حكم او حكم من است و از او پيروي كنيد كه ابولهب با لحن تمسخر آميزي به ابوطالب گفت : از اين پس بايد از پسرت پيروي كني و چقدر جالب است كه پدري تابع پسرش باشد. براي اعراب جاهلي آن روز و براي تمامي اقوام روي زمين كه سال ها به يك مسئله حال خوب يا بد عادت كرده اند و جزو ذات آنها شده است بسيار سخت است كه بتوانند عادت جديدي را جايگزين عادت چندين ساله ي خود كنند و اين براي عرب كه هركدام براي خود بزرگي خوانده مي شدند
11
بسي سخت بود تا به حرف هاي مردي گوش دهند كه با همه ي كرده هاي آنها مخالف و با عملكرد پدرانشان هم مخالف بود و به همين خاطر بسيار سخت ايستاده و تن به اين دين نمي دادند ولي تا زماني كه پيمبر به بت هاي آنها كاري نداشت آنها هم با او كاري نداشتند و به محض اينكه پيمبر به بت هاي بي جان و بي خاصيت آنها اعلام تنفر و انزجار و دوري كرد مشركين بسيار آشفتند كه اين يتيم ابوطالب كار به جايي رسانده كه بت هاي مارا مسخره مي كند و خيلي سخت همديگر را ملاقات كردند و نقشه كشيدند تا آنكه به اين نتيجه رسيدند كه به نزد ابوطالب بروند و از او بخواهند و سران قوم در خانه ي ابو طالب با نقشه ي قبلي جمع شدند و از ابو طالب خواستند تا با محمد سخن بگويد كه كاري به بت هاي آن ها نداشته باشد و ابوطالب محمد را خواست و محمد آمد وارد مجلس شد و جايي نزد ابوطالب خالي بود مي خواست برود و بنشيند كه ابولهب بدجنسي كرده و بلند شدو رفت و نشست و محمد نزديك در نشست كه ابوطالب سخن را آغاز كرد و گفت اين قوم مي گويند تو به بت هاي آنها ناسزا مي گويي و دين آنها را به سخره مي گيري از آنها چه مي خواهي ؟ پيمبر گفت من مي خواهم آنها يك جمله بگويند كه همه ي عرب تابع آنها شوند و بر عجم تسلط يابند كه بيشتر آنها گفتند آن جمله را بگو تا صد برابر آن را بگو ييم كه پيمبر فرمود : بگوييد ( خدايي نيست مگر خداي يكتا و بي همتا ) كه ابولهب گفت: هرگز چنين نگوييم و اين يعني كه ما دين نياكان خود را رها كرده و بت هايمان را فرو ريزيم و خداي ناديدني تورا بگيريم كه مسخره ي خاص وعام عرب و عجم شويم. و ما هرگز چنين نكنيم و چيز ديگري بخواه تا تورا ببخشيم كه پيمبر فرمود اگر خورشيد را دردست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهيد نخواهم و غير از اين جمله بر زبان جاري نخواهم كرد. و قوم درآمدند و به ابوطالب گفتند ما پسري را بجايش به تو مي دهيم و تو برادر زاده ات را بده تا اورا بكشيم كه ابوطالب گفت لعنت بر شما
12
قوم سنگدل باد كه فرزند خود را مي دهيد تا نان و آبش دهم و آنگاه برادرزاده ام را مي خواهيد كه او را بكشيد ننگتان باد . كه ابو لهب درآمد و گفت پس ابوطالب آماده ي جنگ باش و از آن پس مخالفين مكه از هرگونه بي حرمتي به پيامبر خود داري نكردند وبچه و نادانان را وادار مي كردند تا بر سر پيمبر و يارانش سنگ و خاك و غيره بريزند. سران قوم از اينكه پيمبر به همراه پيروانش كه حالا تعداشان بيشتر از آن سه نفر شده بود و عده اي پنهاني به او پيوسته بودند اجازه ي خواندن نماز در كنار خانه ي كعبه نمي دادند و آنها مجبور بودند تا به شعب ابي طالب بروند و نماز بگذارند كه بعض مشركين آنها را ديده و اين كار را خوش نيامد و با افراد تازه مسلمان درگير شدند كه سعدبن ابي وقاص كه بعدها از فرماندهان مهم لشكر اسلام شد استخواني برداشته و بر سر يكي از مشركين كوبيد كه سرش بشدت خوني شد و خون از آن بيرون مي آمد كه اين اولين خوني بود كه از كفار براي جلوگيري از پيشرفت اسلام ريخته شد. پيمبر پس از آن كه تقاضاي سران قوم مكه را نپذيرفت روزي باز بر بالاي صفا ايستاد و فرياد بر آورد كه اي قوم به نزد من آييد وو عده اي جمع شدند و پيمبر فرمود: آيا مرا مي شناسيد. گفتند: آري بعد فرمود : آيا تا به حال از من دروغي شنيده ايد . گفتند : نه اي محمدامين كه پيمبر فرمود: اگر شما را خبر دهم كه سپاهي در كوه است و قصد حمله به مكه را دارد . باوري مي كنيد. همگي سري تكان دادند و گفتند: آري آري آري خيلي خوب باور مي كنيم . كه پيمبر فرمود: شما را به سوي خداي يكتا دعوت كرده و از عذابي سخت مي ترسانم كه چون بت ها را مي پرستيد. كه ابولهب سر رسيدو جمعيت را متفرق ساخت و گفت اين برادر زاده ي من است و به حرف هاي او و آنچه كه در باره ي بتان مي گويد گوش فرا ندهيد. كه دروغ است .درحالي كه خود ابولهب دروغگو بود و پس از اين حادثه بود كه سوره مِسَد در باره ي ابولهب و زنش نازل شد. پيمبر تا
13
زماني كه تنها پيمبر مكه بود در شهر مكه مورد آزار و اذيت فراوان بوده است و زماني كه سران مشرك و كافر قريش نتوانستند با آزار و اذيت و تندي و مبارزه ي منفي و رو برگرداندن پيمبر را وادار به ترك دينش و يارانش را به ترك همكاري كنند و روز بروز به تعداد آنها افزوده مي شد و اين كه عده اي كه جعفر طيار رئيس آنها بود به حبشه رفته بودند و پادشاه حبشه آنها را پذيرفته بود و از آن ها حمايت مي كرد و سران قريش از ترس فراگير شدن اين دين تازه آمده در دارالندوه (محل شوراي بزرگان مكه ) جمع شدند و مشغول مشورت شدند كه كاري سخت تر بر آنها تحميل كنند كه از كرده ي خود پشيمان شوند كه مشركي پيشنهاد كرد كه خريد و فروش را با آنها تعطيل كنيم و آنها را از شهر مكه خارج و در يك منطقه كه زير نظر و در ديدمان باشند تا نكند كسي به آنها كمك كند نگه داريم كه همه اين نظر شرم آور را پذيرفته و بهترين جا را براي ساكن كردن آنها دره ي ابوطالب ديدند. و ابولهب و ابوجهل و ابو سفيان نزد ابوطالب رفته و گفتند : كه يتيم عبدالله دست از كارهايش بر نداشته و ما را حتي نزد پادشاه حبشه هم خراب كرده است و دينش به آنجا هم برده است و ما از اين كه او از بت هاي ما دست برنمي دارد و هر روز تعداد طرفدارانش زياد مي شوند و غلامان و كنيزان ما را از ما گرفته و فرزندان ما را فريب داده و مردان بزرگ قوم راهم به طرف خودش برده است بسيار ناراحت هستيم و تصميم گرفته تا خريد و فروش را بر روي شما تعطيل وشما را از خانه هايتان بيرون كنيم اي ابوطالب آيا بازهم تو با او هستي و ابوطالب گفت : آري هستم كه آن سه تن گفتند آماده ي بيرون شدن شويد و اين طور شد كه پيمبر و يارانش تا سه سال در شعب ابي طالب تحت محاصره ي اقتصادي كفار مكه بودند و در پايان سال سوم ديگر رمقي نداشتند. كه پيامي ازجانب خداوند رسيد كه موريانه سند كفار كه باهم متحد شدند تا پيمبر و يارانش را در دره ي ابوطالب نگه دارند خورده
14
است و تنها محل آويخته شدنش مانده است كه ياران پيمبر بسيار خوشحال شده و يكي از ياران از پيمبر اجازه خواست تا به نزد سران كفار رفته و آنها را از اين خبرآگاه كند تا شايد اتحاد آنها شكسته شود و اين محاصره پايان پذيرد كه اين كار به ابوطالب واگذار شد و او به كعبه رفت و وقتي همه جمع شدند . گفت: اي قوم به ما ظلم كرديد و حق ما را پامال كرديد و ما را سه سال از زندگي در ميان قوم خود محروم كرديد و به زن وبچه ي ما رحم نكرديد كه خدا به شما رحم نكند . به اينجا كه رسيد ابو جهل ترسيد و گفت : حالا كه آمده اي حرف حسابت چيست ؟ ابوطالب گفت پيمان شما موريانه خورده است و فقط جمله اولش (بِسمِكَ اللهمَ) مانده است و اين سخن مانند پتكي بود كه بر سر ابوجهل زدند و هم پيمانان ابوجهل كه از كرده ي خود پشيمان بودندگفتند:اگراين واقعيت داشته باشدپيمان شكسته مي شودوابوجهل گفت: كه بي جا مي گويد و چنين نيست و نشود. و فوري كليد خانه كعبه آورده و در را گشودند و بسوي جايي رفتند كه پيمان آويزان بود و ديدند كه تمامي آن را موريانه خورده و همان جمله ي اول مانده كه ابوطالب بسيار خوشحال و آن مشركاني كه از اين پيمان پشيمان و ناراضي بودند فريادي كشيدند و به ابوطالب تبريك گفتند و ابوجهل به سر خود مي زد و مي گفت هرگز نمي گذارم شكسته شود اما ديگر دير شده بود.و ياران ابوجهل به سمت دره ي ابوطالب رفته و از پيامبر و يارانش خواستند كه از آن جا خارج شوند . كه اينجا بود كه محاصره ي اقتصادي وسياسي شكسته شد و بني هاشم به خانه هايشان بازگشتند. اماهرگز ابوجهل و ابولهب و ابوسفيان دست از مخالفت خود برنداشته و با پيامبر سازگار نشدند تا آنكه چند سالي بيشتر از پايان محاصره نگذشته بود كه دو تن از ياران صديق و وفادار پيامبر يعني ابوطالب و خديجه در فاصله ي كوتاهي وفات يافتند. وپيامبرحسابي تنها شده بودو وقتي سران كفار اين دو يار وفادار را دركنارپيامبر نديدند حلقه ي فشارها و آزار و اذيت را
15
تنگتر وبيشتر كردند.و اين باعث شدكه پيامبر به خارج از مكه براي عرضه ي دين خود برود و به همين خاطر سفري به طائف نمود به خانه ي سران آنجا رفت كه سه برادر بودند و دين خود را به آنها عرضه كرد و آنها هم مانند قوم قريش نپذيرفته و با او رفتاري نامناسب كردند و ايشان در راه بازگشت به باغي رفت كه غلامي مسيحي آن را اداره مي كرد و زماني كه براي ايشان انگور آورد كه بخورد پيامبر براي شروع نام خدا را بردند و غلام از اين كلام تعجب كرد و گفت شما كه هستي و اين نام را از كجا شنيده اي پيامبر فرمود : من محمد پيامبر خاتم هستم و تو چه ديني داري كه غلام گفت من مسيحي هستم كه پيامبر آياتي از قرآن درباره ي عيسي مسيح قرائت فرمود كه غلام پيامبر را تعظيم و احترام بيشتري نمودند كه بعد از رفتن پيامبر از آنجا صاحب باغ از غلام پرسيد اين مردكه بودوچرا تو او را تعظيم كردي و غلام جواب داد كه او پيامبر بعد از عيسي مسيح و خاتم پيامبران است و دوباره از او پرسيد اين را از كجا مي داني و غلام گفت نام او وعده ي آمدن او وجاي آمدن او در انجيل عيسي مسيح آمده واو هم جملاتي درباره ي عيسي مسيح از كتابش برايم خواند و پيامبر بدون دريافت هر گونه كمك به مكه بازگشت و قريش رفتارشان خشن تر شد. و پيامبر چاره اي نديد جز آنكه دين خود را به حاجيان به حج آمده معرفي كند و به همين خاطر موسم حج كه شد به همراه علي و عمويش عباس به نزد سران كاروان حجاج رفته و دين جديد را به آنها معرفي نمودند و در اين ميان مردان از مدينه آمده كه در گذشته از قوم يهود ساكن يثرب شنيده بودند كه بزودي پيامبري ظهور مي كند و آنها با او هم پيمان شده و بر اقوام بزرگ يثرب كه اوس و خزرج بودند حكومت ميكنند. وقتي اين مطلب را از سوي پيامبر شنيدند بياد حرف هاي قوم يهود افتادند و براي پيشي گرفتن از قوم يهود هم كه شده سخن پيامبر شنيده و پذيرفتند و قول دادند كه اگر او به مدينه بيايد و در ميان آنها زندگي كند از
16
او حمايت كنند و آنها شش نفر بودند كه يكي از آنها زن بود و آنها همان سال به يثرب باز گشتند و پيامبر هنوز در مكه تحت سخترين شرايط زندگي مي كرد و به انجام اعمال ديني خود مي پرداخت . و سال بعد باز موسم حج پيامبر نزد سران يثرب رفت در حالي كه علي و عمويش عباس حاضر بودند و با آنها در باره ي دين خود و قول سال گذشته سخن گفت كه آنها او را پذيرفتند و پيامبر به آنها فرمود: تابعين دين من بايد نماز بخوانند و دزديدي نكنند و شراب نخورند و به ديگران كمك كنند و با همسايگان رفتار مناسبي داشته باشند و خداي واحد بپرستند و از بت پرستي بيزار باشند . كه آنها اين شرايط را پذيرفته و تنها يك سؤال كردند كه آيا جانشين رسول خدا از ما خواهد بود كه پيامبر فرمود او را خدا معين خواهد كرد. آنها كه شرايط پيامبر پذيرفته و قول همكاري را دادند در سال دوم دوازده نفر بودند كه دو نفر از آنها زن بودند. پس از اين قرارداد كه مردمان يثرب بسته شد پيامبر و يارانش مشغول شده و خود را براي سفر آماده مي نمودند و از آن طرف سران كفار قريش مشغول طرح و نقشه براي نابودي پيامبر و يارانش بودند و از جمله در دارالندوه كه شوراي عرب آن روز بود تصميم گرفتند كه پيامبر را بكشند و به نحوي به قتل برسانند كه خونش پاي گروه مشخصي نباشد به همين خاطر آن ها با اين پيش نهاد كه از هر خانه يك شمشيرزن باشد و آنها همگي با هم در يك شب به پيامبر در حال خواب حمله كنند وهر كدام شمشيري به او بزنند كه كسي نتواند بگويد فلان نفر اورا كشته است و تقاضاي خونش كاري دشوار و با همه قبايل رودرو باشند موافقت نمودند . و اين تصميم گرفته شده را خداوند به پيامبرش خبر داد و شب موعود فرا رسيد و پيامبر به خوابگاه خود نرفت و تنها كسي كه حاضر شد به جاي پيامبر بخوابد علي بود و رفت و در رختخواب پيامبر خوابيد و آن 20 شمشير زن كفار در اطراف خانه ي پيامبر منتظر بودند تا سحر شود و به پيامبر حمله كنند و در اين زمان كه علي بجاي پيامبر خوابيده بود.
17
پيامبر به سمت غار ثور كه در جنوب مكه بود مي رفت ورفت تا وارد آن غار شد و چيزي نگذشته بودكه ابوبكر تازه مسلمان شده وارد غار شد و در حاليكه پيامبر از اوخواسته بود كه بيايد و او خود را به پيامبر رسانده بود و حالا سحر شده است و افراد كفار آماده ي حمله هستند و همگي با هم از روي ديوار گذشتند وارد حياط شدند و پرده اي كه بر روي رختخواب پيامبر بود كنار زدند و با شمشير هاي بالا برده آماده ي حمله شدند كه يك آن ديدند كه او كه در رختخواب است پيامبر نيست و علي ابن ابي طالب است. و گفتند كه اي واي فريب خورديم و شروع به جستجو كردند در داخل حيات تا و مردي از آنان پرسيد كه دنبال چه مي گرديد.و آنان گفتند به دنبال محمد بن عبدالله و او به آنها گفت از كنار شما گذشت و مشتي خاك بر سرتان پاشيد و رفت او را نديديد و آنها خيلي عصباني شدند و بسيار گشتند و هرچه بيشتر گشتند كمتر يافتند و حتي تا غار ثور كه جنوب مكه بود و پيامبر بايد به شمال مكه برود هم رفتند و آنجا هم در حاليكه پيامبر و ابوبكر در غار بودند ولي به فرمان الهي عنكبوت تاري به در غار زده بود كه نشان مي داد كسي وارد غار نشده است . و به همين خاطر به مكه بازگشتند و از جستجو نا اميد شدند و پيامبر و ابوبكر چند روزي در غار ثور بودند و پس از نا اميدي سران قريش كه خبرها را عبدالله پسر ابوبكربراي آنها مي آورد يك مرد مشرك را كه بلد راه بود و ابوبكر او را به مزدوري گرفته بود با دو شتر به آنجا آمد و پيامبر كه ديد ابوبكر قبلاً فكر همه جا را كرده ولي به پيامبر چيزي نگفته از ابوبكر شتر به شرطي قبول كرد كه به او بفروشد و او با شتر خود راهي مدينه شود نه سوار بر شتر ابوبكر شود و ابوبكر هم وقتي ديد پيامبر چنين مي خواهدشتر را به پيامبر فروخت و پيامبر سوار بر شتر خود راهي مدينه شد و ابوبكر و غلامش درعقب و آن را ه بلد در جلو از مسير ساحل راهي شدند. و علي (ع)فرداي آن روزبه مدت سه روز كوچه به كوچه ي مكه گشت و پيام داد كه پيامبر خدا از اينجا رفته است و هركس كه
18
طلبي از او دارد بيايد و از من بگيرد و خود او و خانواده ي پيامبر و مادر خودش و عده اي از ياران سه روز بعد به سمت مدينه حركت كردند و اين زماني بود كه علي 23 ساله بود و حالا جواني رشيد و پهلواني توانمند شده بود . و ما بقي ياران و مسلمانان يكي پس از ديگري مكه را ترك نموده و با اموال به اندازه ي توشه ي مسافر راهي مدينه شدند و ديگر اموال و خانه آنها توسط كافران قريش تصرف عدواني و غصب شد و سال ها كفار از اموال آنان بي رحمانه استفاده كردند. كافران مكه از اين كه توانسته بودند پيامبر و يارانش را از مكه بيرون نمايند بسيار خوشحال بودند و از اين كه صاحب خانه ها و اموال و اراضي آنها شده بودند و با مال حرام زندگي را مي گذراندند پيوسته به خود مي باليدند و با خيالي آسوده مشغول جهالت هاي خود نظير بت پرستي ، اعتقاد به قرباني پاي بتان (هبل ،لات وعزي) و فخر و مباهات بواسطه ي اصل و نسب و ثروت بودند اما نمي دانستند كه اين تفكر باطل و خوشحالي آنها بسيار زود گذر است. و ديري نپاييد كه همه ي اين ها بر باد رفت و مجبور شدند تاوان همه ي بدي هاي خود را يكجا بدهند و خيلي زود درگير مبارزه با ديني شدند كه آن را از خود رانده بودند و امر وز پير وان زيادي داشت .پيامبر با آنكه از مكه خارج شده بود و حالا در ميان اقوامي زندگي مي كرد كه او را دعوت نموده بودند و از او حمايت همه جانبه مي كردند و يثرب منطقه اي حاصلخيز بود و مردمانش بيشتر از رااه كشاورزي ،باغداري و دامپروري زندگي خود را مي گذراندند بر عكس اهالي مكه كه مردماني بازرگان بودند و مكه محل تجارت آنها بوسيله وارد نمودن كالا از شام و يمن و رساندن خدمات مختلف به حجاج بود اما صلاح در اين ديد كه براي جبران ظلم و ستمهايي كه از سوي اقوام مكه به يارانش شده بود و براي جبران خسارت هايي كه اهل مكه به او و يارانش زده بودند و اموال آنان را تصرف نموده بودند به اهالي ستمگر مكه گوش مالي درستي بد هد.
19
پيامبرمدينه
پيامبر پس از سه چهار روز گذشتن از منازل بين راه به قبيله بني سالم بن عوف رسيد و به محض پياده شدن بيوه زني آمد و وسايلش را به خانه برد و پيامبر چند روزي در ميان آن قبيله بماند تا علي و همراهان به او رسيدند ودر روز جمعه اولين نماز جمعه را در آن محل خواندكه مسجدي به نام (قبا) در آنجا بعداً ساخته شده است.و پس از آن رهسپار يثرب شد. مردمان قبيله اوس و خزرج كه بعدها انصارناميده شدند مشتا قانه دريثرب كه به محض ورود پيامبر مدينه النبي نام گرفت منتظررسيدن پيام آور الهي بود ند و هركس دوست داشت تا پيامبر به خانه ي او بيايد و دل توي دلشان نبود كه پيامبر كدام خانه را براي سكونت انتخاب مي كند وهر روز ازيثرب خارج شده و در جنوب آن مجتمع بودند و شب ها به خانه مي آمدند تا آنكه يكي از روزها پيامبر از دور نمايان شد ويا آن كه فردي يهودي كه از جنوب مي آمد به منتظران گفت منتظر او كه هستيد درهمين نزديكي بود و مي آمد. كه هلهله ي شادي جمعيت را فرا گرفت و دوان دوان رفتند تا به پيامبر رسيده و او را در ميان گرفتند و هركس تقاضا مي كرد تا پيامبر خدا را به خانه ببرد و متقاضيان عاشق كه بناي فخر فروشي داشتند تا داخل شدن به يثرب التماس مي نمودند. و پيامبرپس از ورود به يثرب بخاطر اين كه به كسي بر نخورد و موجب برتري شخصي بر ديگران نشود در اين همه تقاضا اين كار را واگذار كرد به شترش كه هر كجا خوابيد . همانجا خواهد بود و افسار شتر را به گردن آن انداخت و شتر رفت تا در زميني كه معلوم شد از آن دو يتيم به نام هاي سهل و سهيل است و بعد ها در همين زمين مسجدالنبي ساخته شد زانو زد و خوابيد وپس از مكث كوتاهي دوباره بلند شد و چند قدمي رفت و نگاهي به عقب انداخت و دوباره بازگشت و همانجا زانو زده و خوابيد و پيامبر پياده شد. و ابو ايوب بني نجار از
20
فرصت استفاده كرده وسايل پيامبر را به خانه برد واهالي قبايل اوس و خزرج تقاضاي رفتن به خانه ي خود مي كردند كه پيامبر فرمود مرد جايي مي رود كه وسايلش رفته است چه كسي وسايل مرا به خانه برده است و گفتند ابو ايوب و به خانه ي او رفت و تا ساختن خانه اش در آنجا بماند. پيامبر پس از حضور در مدينه به تحكيم استحكامات دفاعي انساني و عقيدتي پرداخت از جمله اين كه در يك جلسه ي عمومي توسط پيامبر هركدام از مهاجرين برادر يكي از انصار خوانده شدند و تا مدتها كه خود صاحب خانه و كاشانه شدند در خانه ي انصار زندگي مي كردند. (اهالي از مكه آمده را مهاجر و افراد ياري دهنده ي اهل مدينه را انصار مي ناميدند.)در اين جلسه بود كه وقتي هركدام از مهاجرين برادر يكي از انصار خوانده شد. علي (عليه السلام) تنها ماند و بسيار ناراحت شدند و از پيامبر خدا سؤال كردند كه براي من برادري معين نفرمودي و پيامبر فرمود: كه تو در دنيا و آخرت برادرو وصي و جانشين من هستي و نزد من مي ماني. (از ابن عباس روايت كرده اندكه: پيمبر خدا به روز دوشنبه تولد يافت و به روز دوشنبه حجرالاسود بجا نهاد و روز دوشنبه مبعوث به پيامبري شد و روز دو شنبه به قصد هجرت از مكه برون شد. و روز دوشنبه به مدينه وارد شد و به روز دو شنبه از جهان در گذشت . (تاريخ طبري ج 3) و اين كه مسلمانان در مدينه النبي ابتدا به سمت بيت المقدس نماز مي گزاردند و يهود بر آنها ايراد مي گرفت كه بر قبله ي ما نماز مي گزاريد كه پيامبر سخت در انتظار تغيير قبله به سوي كعبه بود كه با آمدن آيتي از خداوند ،پيامبر از سمت بيت المقدس به سمت كعبه بازگشت.(بقره - 144) و نيش زدن يهود در اين مورد پايان يافت امّا بعدها مي گفتند كه پيامبر جاي قبله اش بلد نبوده و ما او را آگاه كرده ايم در واقع به هر راهي كه بروي افراد منافق و مريض يك عيبي روي آن خواهند گذاشت. فرهنگ رمضان و روزه دار شدن كه عبادتي براي تقويت روحيه معنوي و رسيدگي به
21
بهداشت جسم است ، ارمغان ديگر پيامبر از جانب خدا براي يارانش در مدينه بود .بستن پيمان عدم جنگ و همزيستي مسالمت آميز با گروهاي سه گانه يهود (بني قينقاع -بني قريظه –بني نظير ) از وظايف حكومت اسلامي بود كه پيامبر انجام داد.هرچند اهالي يهود كه تحمل رشد اسلام را نداشتند يكي پس از ديگري پيمان شكني كرده و مجبور شدند قلعه هاي خود را رها و راهي شام و خيبر شوند.(تاريخ اسلام دكترشهيدي ) متحد كردن دو قبيله اوس و خزرج كه سال ها با هم زد و خورد داشتند از برنامه هاي پيامبر در مدينه بودكه تا مدتها كه يهود در مدينه ساكن بودند به اين دو قبيله نيش مي زدند كه شما در گذشته همديگر را مي كشتيد و حالا چه شده كه برادر يكديگر شده ايد و آنها مي گفتند اينها از ثمره ي دين خدا و پيامبرش مي باشد. و بعد از آن سند رسمي حكومت اسلامي كه اولين سند نوشته شده در اسلام است . بوسيله املاي پيامبر و كتابت ديگران نوشته شد. كه در آن چگونگي روابط مسلمانان و اموال آنان و همسايگي باهم و رعايت ارزشهاي مسلمين و فراموش كردن رسم جاهلي كه يكي از آن زنده به گور كردن دختران و ديگر بت پرستي بود .مطرح شده از جمله كارهايي بود كه پيامبر پس ازورودش براي تحكيم وحدت مسلمان انصار و مهاجر انجام داد.وپس از آن به اين فكر افتاد كه مهاجرين از مكه آمده در تنگناي اقتصادي هستند و قريشيان مكه كه اموال مهاجرين را تصرف كرده اند خيلي راحت از كنار مدينه عبور كرده و به سمت شام رفته و به مكه بر مي گشتند و با اموال آنها در راحتي و آسايش زندگي مي كردند . به همين خاطر از سال دوم هجري بود كه گروه هايي از مهاجرين مأمور دنبال كردن كاروان قريش شدند. اولين گروه به فرماندهي حمزه ابن عبدالمطلب كه با پرچم سفيدي بودند به راه قريش رفتند كه اين واقعه بدون درگيري سپري شد و مهاجرين بازگشتند. وگروه ديگري دوباره به فرماندهي عبيده بن حارث رفتند كه اين ها هم پرچم سفيد
22
داشتند و اينها هم بدون درگيري گذاشتند تا كاروان قريش از مدينه بگذرد كه تعداد كاروان دويست و تعداد گروه بيست نفر بودند. . تا آنكه مدتي بعد هشتاد نفر از مهاجرين به فرماندهي عبيده بن حارث فرستاده شدند كه تا احياء كه آبي است در حجاز رفتند و با قريشيان زيادي روبرو شدند اما زد و خوردي روي نداد و تنها تيري از طرف سعد بن ابي وقاص به طرف دشمن رها شد كه اين اولين تيري بود كه در اسلام رها شد. و گروه بازگشتند. اين حركت ها ي ايذايي پيامبر باعث شد تا يك جنگ مستقيم و رودرو با كفار قريش در نزديكي مدينه در بگيرد . كاروان قريش به سرپرستي ابوسفيان به شام رفته بود و در راه بازگشت قرار بود طبق گزارش هاي رسيده از محلي به نام بدر عبور كنند و پيامرفرصت پيش آمده براي گوش مالي قريش را غنيمت شمارد و با تعدادي از مهاجرين و انصار راهي چاهاي بدر شدند.قبل از آنكه پيامبر و ياران برسند پيش قراولان به آن محل رفته بودند و ابوسفيان از حضور آنها با خبر شده بود به اضافه ي آن كه يك نفر را براي آوردن كمك به مكه فرستاد ، مسير كاروان از دشت به راه ساحلي تغيير داده و خيلي سر يع ازمنطقه دور شدند. ولي شتر سوار قاصد به مكه رسيد و بيني شتر را بريد ه بود كه معني آن خطر جنگ بود و فرياد مي زد كاروان در خطر است .كه قريش بدور اوجمع از كاروان پرسيدند كه اوگفت در خطر است و همه مردان به سرعت فراهم شده و راهي مدينه شدند .هرچند كاروان ابوسفيان از خطر گذشته بود اما ابوجهل گفت ما بايد تا سه روز در بدر بمانيم و مردان دف بزنند و زنان برقصندو مردم حجاز از قدرت ما اهالي مكه آگاه شوند و راه كاروان ما را نبندند. و به همين خاطر آمدند تا به بدر رسيدند كه قبل از آن پيامبر و ياران در محل اردو زده و چاه هاي آب را تصرف كرده بودند. در حالي كه ابوجهل مي دانست جنگ سختي درپيش رو خواهد داشت با سر سختي تمام در آن محل ماند و از سخن ديگران كه مي گفتند بايد باز گرديم و
23
جنگ ما ديگر ضرورتي ندارد سخت آشفته مي شد و مي گفت شما از اين چهار نفري كه با محمد آمده اند مي ترسيد وتا جنگ نكنم باز نخواهم گشت و ازآن طرف رسول خدا مشغول بررسي توانايي دشمن بود كه دو نفر از غلامان قريش را دستگير كرده بودند و ياران پيامبر در باره ي كاروان ابوسفيان مي پرسيدند و مي گفتند ما از جنگجويان قريشيم و آنها خوش نداشتند وبه غلامان كتك مي زدند تا آنكه مجبور شدند بگويند ما از كاروان ابوسفيان هستيم و در آن زمان پيامبر در نماز بود كه پس از پايان نمازش به ياران فرمودهرگاه راست مي گويند آنها را كتك مي زنيد و هرگاه دروغ مي گويند از آنها دست بر مي داريد و خود از آنها پرسيد و آنهاگفتند از قريش هستيم و پيامبر پرسيد چند نفرند و آنها گفتند نمي دانيم و پيامبر پرسيد روزي چند شتر مي كشندو مي خورند كه آنهاگفتند 9 تا 10 شتر و پيامبرفرمود كه تعداد آنها بين 900 تا 1000 مي باشد. با توجه به تعداد سپاهيان دشمن كه1000 نفر بودند و ياران پيامبر كه 313 نفر بودند . پيامبر نيروهاي خود را آرايش نظامي داد و دستور تا همه ي چاهاي بدر را بستند و فقط دو عدد را نگه داشتند و در كنار آن حوزي ساخته و پر از آب نمودند تا آن كه فردا رسيد و دو سپاه رو در روي هم آرايش گرفتند و ابتدا اسودمخزومي كه مردي شرور بود قسم خورد كه حوز آب را خراب كند و به سمت حوز آمد و حمزه با او روبرو شد كه ضربتي به پاي او زد تا قطع شد و با يك پا خزيد تا اين كه خود را در حوز انداخت وحمزه با چندين ضربت او را داخل حوز آب كشت. پس از آن سران كفر سه نفر از لشكريان براي شروع جنگ فرستادند كه شش انصاري به جنگ آنها رفتند كه قبول نكردند و گفتند ما اهالي مكه را مي خواهيم كه به دستور پيامبر حمزه بن عبدالمطلب ، شيبه و علي بن ابي طالب وارد ميدان شدند و علي و حمزه ي شير گير كه از چابكي و قدرت برخوردار بودند پس از رد و بدل كردن چند شمشير فرزندان عتبه را كشتند اما شيبه كه سني داشت وعتبه مانند خود او
24
بود مدتي در گير بودند تا آن كه علي و حمزه به كمك اورفته و كار عتبه را ساختند اما شيبه زخمي شده بود و پس ازآن بود كه جنگ آغاز شد و دو سپاه 1000نفري و 313 نفري رو در رو شدند و ملائك در جنگ به كمك ياران پيامبر بصورت مستقيم پرداختندالبته ناپيدا و اين تنها جنگي بود كه ملك شمشير مي زدند.(تاريخ طبري ج3) و در اين جنگ پيامبر و يارانش با دادن 14 شهيد و كشتن 70 نفر از نيروهاي كفر و گرفتن 70 اسير و غنائمي پيروز شدند .دراين جنگ ابو جهل و اميه كه از سران كفربودندكشته شدند و مانده ي لشكركفر وعده ي جنگ دوباره داده و به سوي مكه عقب نشيني كرده و باز گشتند. پس از چند ين ماه از پايان جنگ اهالي مكه يكي پس از ديگري آمده و اسيران خود را با دادن فديه (پول وغيره) پس گرفته و بردند. چيزي از اين جنگ نگذشته بود كه يهود بني قينقاع تحت تأثير اغواگري بعض منافقان دست به عمللي زدند و حادثه اي در بازار زرگري آنها كه همه به طلاسازي مشغول بودند رخ داد. و زن مسلماني در بازار آن ها مشغول فروش جنس بود كه يك يهودي جاهل براي بدجنسي پائين پيراهنش را به چارقد روي سرش بست و زن در حال بلند شدن پشت سرش پيدا شد و فريادي كشيد و مسلمانان را به كمك خواست ومسلماني آن يهودي را به ضرب شمشير كشت و كار بالا گرفت و در گيري آغاز شد وپس از ساعتي يهودبني قينقاع به قلعه ي خود پناهنده شده و خارج نشدند و آن ها تا 15 روز در محاصره نيروهاي پيامبر بودند كه با وساطت عبدالله ابن ابي كه هم پيمان آنان بود محاصره به شرط خروج از مدينه شكسته شد و آنهااموال خود را برداشته و راهي شام شدندچون همگي زرگر بودند و زمين كشاورزي نداشتند فقط خانه هايشان نصيب مسلمانان شد كه به مهاجرين بي خانه رسيد.و 35 سال بعد همين دسته ، خود و فرزندانشان در لشكر معاويه با علي (ع) مي جنگيدند.
25
در فاصله ي بين جنگ بدر تا جنگ احد درگيري هاي مختلفي در حد سريه (جنگي كه پيامبر خودش حضور نداشت .) و غزوه (جنگي كه به فرماندهي پيامبر انجام شده است.) رخ داده است كه ما با اهميت تر از همه آنها كه جنگ بدون خونريزي با قبيله ي بني قينقاع را در بالا ذكر نموديم . در حوادث جنگ بدر گفتيم كه سران مكه قول داد ند كه سال بعد بيايند و خون هاي ريخته شده از خود را تلافي نمايند و به همين خاطر سال بعد از جنگ بدر؛ ابوسفيان كه بعد از مرگ ابو جهل و ابولهب بزرگ مكه به شمار مي رفت خانه به خانه گشت تا تمام مردان مانده از جنگ بدر در مكه و قبايل اطراف مكه كه هم پيمان بودند لشكري به تعداد 3000 نفر را جمع كرد كه 15 نفر آنان زنان سرشناس مكه بودند كه براي تحريك بيشتر جنگجويان آمده بودند.آنها پس از طي چند روز راه به منطقه اي به نام احد رسيدند و همان جا منزل كردند و خبر آن به پيامبر رسيد و پيامبر با افرادي از جمله عبدالله ابن ابي در رابطه با اين كه در مدينه بمانند تا دشمن بيايد و يا بروند در منطقه ي احد با آنها به جنگند. كه عبدالله نظرش جنگ در مدينه بود و عده ايي از جوانان و غيره ي مانده از جنگ بدر آرزوي رفتن به احد را داشتند و بسيار اصرار كردند كه پيامبر پس از نماز صبح زره پوشيده و نيروها آماده ي رفتن شدند و پس از طي مسيري افراد مصر از اين كه پيامبر رامجبور به خروج از مدينه كرده اند پشيمان شده و از پيامبر خواستند كه برگردد و پيامبر فرمود كه : پيامبري كه زره مي پوشد تا جنگ نكند آن را در نمي آورد.(تاريخ طبري ج 3) و لشكريان پيامبر 1000 نفر بودند كه در بين راه 300 نفر آنان به فرماندهي عبداللّه ابن ابي بازگشتند و تنها 700 نفر مانده كه به منطقه ي احد رفتند. اين جنگ بر خلاف جنگ بدر بود . اين كه سران مكه براي تلافي آمده بودند. نيروي بيشتري آورده بودند. زنان براي تحريك مردان و جلوگيري از فرار آنها آورده بودند.
26
خصم خون بودند . آتش فتنه در دل داشتند . مرگ بزرگان خود را به دل داشتند و زنان بجاي رقصيدن با دف و دايره مرثيه خواني بسيار مي نمودند.از اين طرف پيامبر و يارانش پس از پيروزي در جنگ بدر و حادثه ي بني قينقاع قدرت بيشتري گرفته بودند و غرورپيرورزي از جنگهاي گذشته آنها را گرفته بود. ديگر پيامبر تا صبح نماز و دعا براي پيروز شدن نخواند . براي پيروز شدن ترديد داشتند . از خداوند ياري نخواستند. و با همه ي اين احوالات وارد جنگ شدند.پس از آرايش نيروها و سان ديدن از آنها ، بر اي جنگيدن نيروها را دو قسمت كردند .يك قسمت از گروه تير اندازان پشت سر براي جلوگيري از دور زدن دشمن گذاشته و به آنها تأكيد شده بود كه به هيچ وجه از جاي دور نشوند.حتي اگر مشاهده كنند كه دشمن بطور كلي نابود شده است و مابقي لشكر رودر روي دشمن قرار گرفته و با نواختن شيپور جنگ توسط نيروهاي كفر دو دسته نيرو با هم گلاويز شدند.در حالي كه نيروهاي پيامبر فقط دو اسب سوار در اختيار داشتند و آنها 200 اسب سوار داشتند و تعداد نيروهاي پيامبر 700نفر بودند كه 50نفر در پشت جبهه مشغول نگهباني بودند. و آنها همه ي 3هزار نفر حمله برده بودند .چيزي نگذشت كه پرچم دار سران مكه كشته شد و پرچم افتاد و نيروهها ترسيده و از هم پاشيدند و سپاه اسلام به قلب دشمن زده و نغمه پيروزي سر داده شد و افراد فرصت طلبي كه خارج از جنگ بودند و فرصت را غنيمت شمرده و وارد معركه شده و مشغول جمع كردن غنايم شدند و اين باعث شد تا سربازان پيامبر اشتباه كرده و خود هم مشغول جمع آوري غنايم شده و آنهايي كه در پشت جبهه مشغول نگهباني بودند و اوضاع را اين طور ديدند از ترس اين كه غنيمتي به آنها نرسد نگهباني تنگه پشت را رها كرده وبه ميدان كارزار براي جمع كردن غنايم آمدند كه از آنها تعداد انگشت شماري ماند ه و فرصتي براي نيروي يكصد اسب سوار دشمن شد
27
كه از پشت حمله نمايند و از پشت سپاه اسلام وارد شده و به يك باره وضع تغيير كرد وافرادي كه سلاح هاي خود را غلاف كرده و مشغول جمع كردن غنايم بودند بدون دفاع كشته شدند و در اين ميان مصعب بن عمير كه شباهت به پيامبر داشته كشته شد و ضارب در ميان لشكر يان فرياد زد كه من محمد بن عبدالله را كشتم كه با پخش اين خبر در ميان دو سپاه پرچم سران مكه بر افراشته شد و پرچم دار اسلام كشته شد و نيروهاي اسلام از هم پاشيدند و به يكبار ه پيروزي از آن نيروي دشمن شد در اين زمان كه پيامبر ضربات سنگ خورده بود و دندانهايش شكسته بود و زخم هاي ديگري برداشته بود توسط علي بن ابي طالب و تني چند از يار ان در محاصره بود كه مبادا دشمن به او حمله ور شود و نيرو هاي اسلام عقب نشيني كرد ه و به بالاي كوه رفتند كه قابل پيگيري دشمن نبود.ونيروهاي كفر از پايين شعار مي دادند اهلُ هبل و نيروهاي اسلام از بالا شعار مي دادند الله اعلي و اجل . جنگ احد با شكست مسلمانان و 70 نفر كشته دادند كه يكي از آنها حمزه عموي پيامبر بود. سران مكه به هنگام رفتن شعار مي دادند اين به تلافي جنگ بدر كه 70 كشته داديم و حالا 70 نفر از شماها را كشتيم . پس از پايان جنگ مسلمانان كشته ها را در همان محل به خاك سپردند و پيامبر علي بن ابي طالب را به تعقيب قريش فستاد كه قصد نهايي آنان چيست ؟ و علي بن ابي طالب پس از بازگشت به عرض پيامبر رسانيد كه شترها را سوار و اسب ها را يدك مي كشيدند . كه پيامبر فرمودند در راه مكه هستندو پس از اطمينان يافتن از رفع خطر دشمن به مدينه بازگشتند . در موقع بازگشت اين مسئله براي عبدالله بن ابي و دوستانش يك امتياز شد كه بطور دائم پيامبر و ياران را به خاطر آن كه رأي جوانان را پذيرفته و در بيرون مدينه به جنگ رفته و شكست خورده است زخم زبان بزنند. از زمان پايان جنگ احد تا شروع جنگ خندق اتفاقات ديگري براي پيامبر و يارانش رخ
28
كه مهمترين آن جنگ با قبيله ي بني نضير بود واقع كار اينطور بود كه پيمبر براي گرفتن هم كاري به همراه جمعي از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر ، علي بن ابي طالب ، عمربن الخطاب و اسيدبن حضير به قلعه ي بني نضير رفت وقتي كه بزرگان بني نضير سخن پيامبر را شنيدند گفتند كه ما بايد با هم خلوت كنيم و مشورت نماييم وپيامبر و ياران در سايه ديوار ي منتظر بودند و پيامبر در كنار ديوار روي سنگي نشسته بودند و ديگران جدا مشغول گفتگو و اظهار نظر بودند كه بني نضير چه جوابي مي دهد . و سران بني نضير هم داخل مشغول توطعه بودند كه يكي پيشنهاد كرد كه اين مرد الان جاي خوبي كنار ديوار نشسته است و قت مناسبي است كه از بالاي ديوار سنگي بر سر ش انداخته و او را بكشيم تا از دستش خلاص شويم خبر اين توطعه از طريق جبرئيل به پيامبر رسيد و پيامبر فوري آنجا را ترك نمودند و ياران متعجب شدند و فكر كردند كاري پيش آمده و چيزي نگفته و منتظر ماندند و از آن طرف وقتي شخص يهودي براي پرتاب سنگ آمد با تعجب ديد كه پيامبر نيست و بازگشت و به ديگران گفت ، كه آن شخص مخالف اين كار به سران يهود بني نضير گفت كه خودتان را براي جنگ با محمد و يارانش آماده كنيد و سران يهود به دست و پا افتادند و ياران پيامبر كه منتظر بازگشت او به قلعه بودند نا اميد شده و راهي مدينه شدند و به مسجد رفتند وديدند كه پيامبر مشغول نماز است و پس از تمام شدن نماز، ياران از ايشان علت پرسيدند و ايشان فرمودند كه دستور خداوند بود و پس از روشن شدن مطلب براي ياران پيامبر دستور حركت به قلعه ي بني نضير را صادر فرمودند. قلعه ي بني نضير به مدت پانزده روز در محاصره بود ولي جنگي رخ نداد . و مسئله با شرايطي فيصله يافت ويهود قبول كردند كه از مدينه بروند و به اندازه ي بار شتر وسايل برداشته وديگر اموالشان به مسلمانان رسيد كه بين مهاجرين و دو نفر از انصار ندار تقسيم شد.
29
پس از پايان يافتن غائله ي بني نضير مدتي بعد با فتنه ي يهودان بني نضير كه به منطقه ي حاصلخيز خيبر رفته بودند و پس از جان گرفتن به نزد اهالي مكه رفته و از آنها خواسته بودند كه ما در جنگ همراه شما هستيم و قبايل ديگر اطراف هم همراهي مي كنند جنگ خندق اتفاق افتاد.گفتيم كه اهالي مكه پس از پيش نهاد يهودان اهعل خيبر به دست و پا افتاده و با قبايل هم پيمان خود در اطراف و اكناف مكه صحبت كردند و آنها براي همراهي و جنگيدن آمادگي خود را كه تشنه ي خون و غارت كردن بودند اعلام كردند. خبر به جنب و جوش افتادن سران كفر براي حمله به مدينه و حجم نيروي آنها كه ده هزار نفر بودند به پيامبر رسيد و پيامبر به مشورت با ياران پرداخت كه د ر ميان ياران سلمان فارسي كه با تحركات نظامي ايرانيان آشنايي داشت به پيامبر پيشنهاد داد كه در ايران جنگ در خانه بوسيله مانع گذاشتن انجام مي شود و در شهر مدينه كه چندطرف آن كوه است و قابل دسترسي نيست و لازم است براي جلوگيري از ورود دشمن به مدينه خندقي بزرگ ايجاد كنيم كه نيروهاي دشمن حتي با اسب هم نتوانند از آن بگذرند و اين اولين جنگي بوده است كه سلمان فارسي در آن شركت كرده است .(تاريخ طبري ج 3) و آنگاه حفر خندق آغاز شد و بين مردان مدينه به نسبت مساوي تقسيم شد كه قسمتي هم سهم خود پيامبر بوده است. كار خندق به پايان رسيده بود كه سپاه ده هزار نفري كفر به رياست ابوسفيان از مكه رسيد و در نخلستاني نزديك خندق چادرها را برپا كردند و در صدد افتادند تا قبيله يهود بني قريظه هم با خود همراه نمايند و به همين خاطر رئيس قبيله ي يهود بني نضير شبانه پنهاني به قلعه ي بني قريظه را رفت و در را كوبيد و صدا زد در را باز كنيد كه صدايش شناخته شد و در باز نشد و دوباره اصرار كرد و رئيس قبيله ي بني قريظه گفت تو براي فتنه آمده اي و ما با محمد پيمان داريم و پيمان شكني نمي كنيم و ان مرد جواب داد كه من به خانه ات آمده ام از اين
30
كه نان و خرمايت بخورم مي ترسي در را باز كني كه به غيرت او بر خورد در را باز كرد و بني نضيري وارد شد و به داخل خانه رفتند.و انجا مشغول صحبت شدند . كه رئيس بني نضير زورش چربيد و كلاه گشادي بر سر رزئيس قبيله ي بني قريظه نمود كه سپاه ما ده هزار نفر است و اگر شما به ما ملحق بشويد مي شويم 14 هزار نفر و آن گاه كه محمد و يارانش كه همه 3 هزار نفرند .خيلي زود شكست خورده و شما صاحب مدينه خواهيد شد . و حيي ابن اخطب رئيس قبيله ي بني قريظه پذيرفت كه پيمان شكني نمايد و وقتي روز بعد تعدادي براي اطمينان از پشت سر به قلعه ي بني قريظه رفتند براي پيامبر خبر آوردند بني قريظه پيان شكني كرده و جانب مكيان رفته است . حالا پيامبر از دو جانب در خطر حمله بود و حمله ي غافلگيري خطرناك تر بود و به همين خاطر زنان و بچه ها را به داخل خانه گذاشته و براي آن ها نگهبان گذاشته بودند. چند روزي گذشت و تلاش نيروهاي احزاب كفر براي رسيدن به مدينه بي ثمر بودذ چون گذشتن از خندن ممكن نبود و فقط چند نفر از پهلوانان نامي عرب كه يكي از آن ها عمر و بن عبدود بود توانستند با كمك اسب از روي قسمتي كه تنگتر بود پريده و به اين طرف بيايد كه از چهار نفرشان سه نفر با اسب هايشان به درون خندق افتاده و گرفتار شدند كه از طرف مسلمانان تير باران و سنگ باران شدند و عمر و بن عبدود رسيد كه مبارز طلبيد و علي بن ابي طالب به جنگ او رفت كه او گفت عموزاده تو هنوز خيلي جواني و وقت مردنت نيست و نمي خواهم تو را بكشم بگو تا ديگران بيايند و علي عمراني گفت اتفاقا من خيلي دوست دارم كه تو را بكشم و با هم درگير شدند كه علي ضربتي زد و پاي عمر قطع شد و او پاي قطع شده را گرفت به سوي علي پرتاب كرد كه از ايشان عبور كرد و به ديواري خورد كه ديوار فرو ريخت . پس از آن علي بسوي او رفت و با زدن چند ضربت ديگر او را كشت و سرش را از بدن جدا كرد كه در آسمان ندايي آمد كه امروز
31
شمشيري جز ذوالفقار و جوانمردي جز علي نيست كه جبرئيل مي گفت و غير از اين حادثه اي مهمي رخ نداد تا آنكه چندين روز گذشت و كار هم بر پيامبر سخت آمد و هم بر سران مكه و شخصي از قبايل هم پيمان مكه كه در جنگ بودند تازه مسلمان شده بود آمد خدمت پيامبر و عرض كرد كه اگر اجازه بدهيد من با خدعه كار جنگ را به پايان ببرم كه جنگ همانا خدعه است و پيامبر اجازه دادند و او ابتدا به نزد قبيله ي بني قريظه رفت و با آن ها چنين سخن گفت كه سران قريش وغطفان پس از جنگ شما را رها كرده و مي روند چون خانه هايشان اينجا نيست . و اگر آمدند و گفتند كه آماده ي جنگ شويد بگوييد براي اطمينان چند نفر از سران خود را به ما بدهيد تا نزد ما باشند . بعد از آنجا بيرون آمد و به نزد سران قريش رفت و گفت اهالي بني قريظه از پيمان شكني با محمد پشيمان شده اند و به محمد پيغام داده اند كه اگر تعدادي از سران آنها گرفته و به شما بدهيم تا گردنشان را بزنيد و همراه شما جنگ نماييم راضي مي شويد و محمد بن عبدالله قبول كرده است. و بعد به نزد قبيله ي خود غطفان رفت و با آنان نيز همين مطلب را گفت و آنها هنوز از مسلمان شدن او خبر نداشتند و به حرف هاي او اطمينان داشتند . شب بعد سران قريش و غطفان به نزد قبيله ي بني قريظه رفته و به آنها گفتند آماده ي جنگ شويد كه فردا صبح وارد جنگ خواهيم شد يهودان بني قفريظه گفتند در صور تي ما وارد جنگ مي شويم كه شما نزد ما تعداد ي گروگان بگذاريد و آنها نگاهي به همديگر كردند و گفتند آن مرد راست مي گفت و گفتند كه ما هرگز گرو گان نمي دهيم و آنها هم گفتند كه ما هر گز با شما نخواهيم جنگيد و اين خبر كه به قبايل ديگر آمده رسيد بينشان تفرقه افتاد و تعدادي از قبايل جمع كرده و رفتند ودر همان روز بعد بود كه باد بسيار شديدي وزيدن گرفت كه چادرها را با خود مي برد و آتش ها را خاموش و ديگها را سرنگون مي كرد و كار بعد از تفرقه و تشتت آراء بر آن ها بيشتر سخت شد كه
32
شب هنگام ابوسفيان جلسه برگزار نمود كه چه بايد بكنند و به افراد گفت هر كدام از بغل دستي سؤال كند كه كيست و آن فرد
كه بينشان تفرقه انداخته بود(نعيم بن مسعود اشجعي) در جلسه حاضر بود و فورا از بغل دستي خود سؤال نمود كه تو كه هستي كه او نام خود را برد. بعد ابوسفيان شروع به سخن كرد و گفت مي بيند كه بني قريظه از ما جدا شد و قبايل ديگر هم براي جنگ سرد شده اند و در حال خروج از مدينه هستند و باد آمده ماندن در اين و ضع تلف شدن نيروها ي ما است و بهتر است كه برويم و بار ديگر بر گرديم و همه ي سران قبول كردند. و آن شخص از آنجا باز گشت و آمد به پيامبر خبر داد كه نيروهاي احزاب در حال جمع كردن وسايل براي رفتن به اوطانشان هستند كه نيروهاي اسلام همگي خوشحال شدند . و فردا كه آفتاب طلوع كرد اثري از سران مكه و نيروهايشان نبود. و جنگ احزاب با سه كشته مهم براي سران كفر كه مهمترينشان (عمروبن عبدود) و شش كشته براي نيروي اسلام ويك زخمي (سعدبن معاذ) كه بوسيله ي تير پرتاب شده زخمي شد. و يك كشته براي يهود بني قريظه كه با چماق صفيه دختر عبدالمطلب كشته شد. همراه بود .پس ازپايان جنگ خندق و بازگشت به مدينه پيامبر سلاح را بر زمين نهاد . كه جبرئيل آمد و به پيامبر فرمود كه سلاح بر زمين نهاده اي؟ گفت آري . و جبرئيل گفت ملائك هنوز سلاح بر زمين نگذاشته اند تا كار بني قريظه يكسره شود. و پيامبر زره پوشيد و به بانگزن گفت كه بانگ دهد كه به سوي بني قريظه مي رويم و پيامبر و ياران راهي شده و ديگران هم روانه شدند تا به محل بني قريظه رسيدند و 25 روز آنها را محاصره نموده تا آن كه تسليم شدند و كار محاكمه به سعدبن معاذ انصاري كه هم پيمان آنها بود وا گذار شد و سعد يهودان بني قريظه را براساس كتاب خودشان تورات محاكمه نمود كه زنان و بچه اسير شوند . اموال آنها به مسلمانان داده شود و مردان و پسران بالغ كشته شوند.
33
و آورده اند كه گودالي كنده شد و آنها كه در حدود هشت صد يا نه صد مرد و پسر بالغ بودند در يك روز بدست علي بن ابي طالب و زبير بن عوام كشته شده اند كه اين بيشتر به يك افسانه شباهت دارد تا واقعيت . چرا كه براي زدن گردن يك فرد و آماده كردن او براي چنين كاري حداقل دو دقيقه وقت لازم است كه اگر عدد 900 را ضربدر 2 بنماييم مي شود 1800 . و 1800 را تقسيم بر 60 نماييم مي شود 20 . يعني براي كشتن آنها 20 ساعت وقت لازم بوده كه انجام آن در روز زمستان كه خود خيلي هم كوتاه است عملا غير ممكن بوده و در ثاني كشتن اين همه آدم پشت سر هم ، هر چند هم مخالف دين جديد بوده كه خود پيرو ديني بوده اند. و براي دو نفر ضارب و شاهدان ديدن اين همه خون كه جاري مي شده است بسيار طاقت فرسا و زننده بوده است و با هيچ علم ر وانشناسي قابل توجيه نمي باشد.و اين سند تاريخ طبري مانند خيلي از اسناد ديگرش چون مسئله ي غرانيق و عشق پيامبر به زينب همسر زيدبن حارثه دختر عمه اش كه به افسانه شبيه است . قابل تأمل ، تشكيك و ترديد مي باشد. پس از پايان جنگ (غزوه) بني غريظه تا انجام صلح حديبيه غزوات و سريه هاي مختلفي رخ داده است كه مهمترين آنها غزوه ي بني مصطلق بوده است . پس از آن در سال ششم هجري بوده است كه پيامبر به قصد انجام عمره با هزار و چهار صد نفر از ياران راهي مكه مي شوند و پس از چند روز راه به منطقه اي به نام حديبيه مي رسند و در آنجا متوجه مي شوند كه اهالي مكه از آمدن آنها با خبرند و افرادي را براي جلوگيري در آن منطقه گذاشته اند . پيامبر و ياران در همان منطقه كه درختان زيادي هم بود اتراق نمودند. و افرادي از قريش آمدند و رفتند و زد و خوردهايي صورت گرفت و قريشيان اجازه ورود پيامبر و ياران به
34
كعبه براي زيارت ندادند و پيامبر افراد متفاوتي را به نزد قريش فرستادند كه از جمله آخرين نفر عثمان بن عفان كه بعدها خليفه گرديد بود و پس از رفتن كه در پناه يكي از قبيله اش وارد شد و به نزد ابو سفيان رفت و پيام پيامبر را به او رساند كه مدتي گذشت و خبر ي ا ز بازگشت او نشد و همه فكر كردند كه عثمان كشته شده است و به همين خاطر پيامبر در حاليكه زير درختي تيره رنگ نشسته بود همگي را خواند و از آنها خواست تا با او بيعت كنند و آماده ي جنگ شوند و همگي آمدند و بيعت كردند مگر يك نفر كه قايم شده بود وبيعت كردند كه از جنگ فرار نكنند و تا آخرين لحظه در كنار پيامبر باشند. كه اين بيعت ، بيعت رضوان نام گرفت .پس از بيعت كردن ياران بود كه يكي از قريش از دور نمايان شد كه پيامبر فرمود اين فرد براي صلح مي آيد.
پس از رسيدن و نشستن گفت كه قريش پيشنهاد كرده اند كه بين ما قراري نوشته شود و شما برويد و سال ديگر بياييد كه اعراب حجاز نگويند كه قريش تسليم محمد شده است. پس از آن پيامبر به علي ابن ابي طالب فرمودند تا بنويسند و علي شروع به نوشتن كرد وقتي نوشت بسم اللّه الرحمن الرحيم از محمد رسول خدا كه نماينده ي قريش گفت من اينها را نمي شناسم كه اگر مي شناختم نيازي به جنگ و صلح نبود و چيز ديگر بنويسيد. كه پيامبر فرمود علي آنها را پاك كن و علي گفت هرگز پاك نمي كنم و پيامبر خود دست دراز كرد و كلمات را پاك كرد و فرمود حالا بنويس بسمك الهم از جانب محمد بن عبدالله و علي شروع كرد به نوشتن و پيمان نامه ي صلح نوشته شد. و قرار بر اين شد كه پيامبر اين سال برود و سال بعد بدون صلاح براي زيارت بيايد . هركدام از پيامبر و قريش مي توانند با هر قبيله اي پيمان نمايند كه قريش با غطفان و پيامبر با خزاعه پيمان نمودند. اگر از اهالي مكه به پيامبر پناه آورد او را پس بدهد اما اگر مسلماني به قريش پناهنده شد پس ندهند. تا ده سال بين آنها جنگي در نگيرد.
35
پس از نوشتن پيمان و زدن مهر توسط پيامبر و نماينده ي قريش و نماينده قريش در حال رفتن به مكه كه علي او را همراهي مي كرد به علي گفت ، به رفيقت بگو از اينجا برود و سال ديگر بيايد. پس از آن پيامبر به ياران گفت بلند شويد قرباني كنيد و تقصير نماييد و اين سخن را سه بار تكرار فرمود كه كسي بلند نشد و آنگاه يكي از ياران گفت پيامبر شما شروع نماييد ديگران هم اقتدا مي نمايند. و پيامبر پا شد و سر را تراشيد و قرباني را سر بريد و پس از آن همگي مشغول تراشيدن سر و قرباني نمودن شدند و پس از پايان اين كار در روز ديگر پيامبر و ياران اسباب و بنه را جمع نموده و راهي مدينه شدند.جنگ خيبر پس از واقعه ي رضوان اتفاق افتاده است .دليلي براي حمله به خيبر در تاريخ طبري ضبط نشده است اما شايد به سبب شركت آنان در جنگ خندق به همراه قريش بوده است.پيامبر به همراه ياران سوي خيبر حركت نمودند و پس از طي مسافتي در ميانه ي قبايل غطفان وخيبر اتراق نمودند كه قبايل غطفان قصد كمك به يهودان خيبر داشتند كه براي زن وفرزند خود ترسيده و صرف نظر كردند. در روز اول جنگ پرچم به ابوبكر داده شد و به همراه سپاهيان براي جنگ رفته و تاظهر كه جنگيدند موفق به تصرف قلعه اي نشده و بازگشتند. روز دوم پرچم به عمر داده شد كه به همراه سپاهيان به جنگ رفته كه خيلي زود بازگشته و كاري از پيش نبرده و سپاهيان او را ترسو خوانده و او سپاهيان را ترسو خواند. و پيامبر فرمود فردا پرچم را به دست كسي مي دهم كه خدا و رسول او را دوست دارند و بر نمي گردد تا قلعه را بگشايد. و علي بن ابي طالب آنجا حاضر نبود و انصار و مهاجر مخصوصا ابوبكر و عمر دوست داشتند اين فضيلت نصيب آنها شود . فردا صبح كه شد همگي منتظر بودند و پيامبر هم منتظر بود و از ايشان سوال شد كه چه كسي امروز پرچم به دست مي گيرد و پيامبر فرمود كه مي آيد و زماني نگذشت كه علي سوار بر شتر سرخ موي در حالي كه پارچه اي بر چشمانش بسته
36
چشمش را گشوده و دست بر چشم ايشان كشيده كه چشم دردش زايل شد و آنگاه فرمود امروز پرچم جنگ را بدستت مي سپارم و با گشودن قلعه برمي گردي و سپاه به فرماندهي علي بن ابي طالب عازم قلعه اي شد كه مرحب قهرمان يهود در آن بود و او براي جنگ بيرون آمد و با علي روبرو شد و پس از ردو بدل كردن ضرباتي ،علي ضربتي بر فرق او زد كه تا دندانهايش شكافته شد و افتاد و آنگاه كه در قلعه بسته بود در قلعه را بگرفت و از جا كند و زره كرد (تاريخ طبري ج3) و سپاهيان وارد قلعه شده و قلعه تصرف شد. و پنج قلعه به همين صورت تسخير شد و دو تاي ديگر با شرايطي تسليم شدند. و كار خيبر پايان يافت. و در اين جنگ بود كه پيامبر صفيه دختر حي بن اخطب پادشاه خیبر كه شوهر يهوديش كشته شده بود به زني گرفت.پس از پایان غزوه ی
(جنگ) خیبر ، اتفاقات ،غزوات و سریه های مختلفی رخ داده است که برای جلوگیری از مفصل شدن موضوع و تخلیص کلام و روانی گفتار به چند نکته ی آن اکتفا کرده که مهمترین آنها غزوه ی وادی القری که درنزدیکی مدینه بود وغزوه ی موته که با رومیان درگرفت می باشد. و دو اتفاق که یکی اسلام آوردن عمربن عاص بن وائل (همان عمرعاص معروف) به همراهی خالدبن ولید و عثمان بن طلحه و دیگر فرستادن پیغام پیامبر توسط علاء بن حضرمی را با نامه ای به سوی منذربن ساوی عبدی است .مضمون نامه :بسم الله الرحمن الرحیم : از محمد، پیمبر و فرستاده ی خدا به منذربن ساوی «درود بر تو . من ستایش خدای یگانه می کنم . اما بعد. نامه ی تو و فرستادگانت رسیدند ، هر که نماز ما کند و ذبیحه ی مابخورد و رو به قبله ی ما کند مسلمان است و حقوق مسلمانان دارد و هر که دریغ ورزد باید جزیه دهد. »(تاریخ طبری جلد سوم ص 1161 ) پیامبر دراین قضیه با آنها از در صلح در آمد که مجوسان جزیه دهند و مسلمانان ذبیحشان نخورند و از آنها زن نگیرند.
37
در صلح حدیبیه بنا بر آن شده بود که هر قبیله با دو طرف که پیامبر و قریش بود می تواند پیمان ببندد.كه قريش با غطفان و پيامبر با خزاعه پيمان نمودند.مدتی بعد قبیله ی بنی بکر برای تسویه حساب از گذشته به قبیله ی خزاعه که مسلمان شده بود حمله برد و قریش مکه به هم پیمان خود برضدخزاعه کمک رساندند و پیمان را شکستند.وپس از پایان این درگیری مسلحانه عمروبن سالم خزاعی کعبی به مدینه نزد پیامبر رفت و گفت خزاعه در حالی که مسلمان بوده است ستم دیده اند وقریش در این ستمکاری شراکت نموده اند و پیمان بریده اند . که پیامبر پس از شنیدن این مطالب فرمود یاری می شوید.پس از آن پیامبر فرمود که ابوسفیان برای عذرخواهی و محکم کردن پیمان می آید. وچیزی نگذشت که ابوسفیان وارد مدینه شد و به خانه ی دختر خود ام حبیبه که زن پیامبر بود رفت وهنگام نشستن بر روی فراش پیامبر ، دخترش آن را جمع کرد وگفت این جای پیامبر است و تو مشرک و نجس هستی و نباید روی آن بنشینی ،که ابوسفیان گفت از زمانی که تو را ندیده ام دچار شری شده ای.وپس از آن ابوسفیان نزد پیامبر رفت که جوابی نشنید و بعد نزد ابوبکر رفت که وساطت کند که گفت چنین نکنم و سپس نزد عمر رفت که عمر گفت :من شفاعت شما نکنم و بخدا اگر جز مورچه همدستی نداشته باشم با شما جنگ می کنم.و پس از آن به خانه ی علی بن ابی طالب رفت که فاطمه هم حضور داشت و حسن بن علی طفل بود. از علی بن ابی طالب خواست که وساطت کند و رشته ی خویشی را به میان آورد و علی بن ابی طالب گفت :پامبر عزمی دارد که در باره اش نتوان سخن کرد. آنگاه رو به فاطمه کرد که از این کودک بخواه که برای ما نزد پیامبر پناه نهد که تا آخر روزگار سالار قوم باشد.فاطمه گفت : این کودک هنوز به جایی نرسیده که پناه دهنده باشد. سپس رو به علی بن ابی طالب کرد که چه باید بکنم راهی برایم بنما. که علی بن ابی طالب گفت که به مسجد برو و میان
38
کسان پناه بنه . ابوسفیان گفت : آیا سودی دارد.علی گفت :سودی ندارد اما غیر از این چه می توان کرد. پس از آن ابوسفیان به مسجد رفت و ایستاد و گفت : من میان شما پناه نهادم . پس از آن سوار شتر ش شد و راهی مکه شد. به مکه که رسید اهالی مکه از او پرسیدند که چه کرده ای و او گفت : که چنین کرده ام . که آنها گفتند که علی بن ابی طالب عقل تو را بازی داده است .پس از آن بود که پیامبر به خانواده ی خود گفت تا لوازم سفرش را آماده و خود نیز آماده شوند. و یاران هم لوازم سفر را آماده کردند . پس از آن پیامبر به یاران فرمود که آهنگ مکه دارد . آنگاه گفت : خدایا خبر دهندگان و خبر گیران را از قریش باز دار.در این میان یکی از اهالی مدینه به نام حاطب به مکیان نوشت که پیامبر آهنگ مکه دارد و به زنی به نام ساره داد تا به مکه برساند. که خداوند پیامبرش را آگاه کرد. و پیامبر ،علی بن ابی طالب و زبیر بن عوام را بدنبال نامه رسان فرستاد که هنوز راهی نرفته بود که اورا گرفته و وسایلش را گشته چیزی نیافتند که علی گفت محال است که پیامبر خلاف گفته باشد یا نامه بده یا تو را می گردم . که زن گفت به یک سو برو که زن نامه را از میان موهایش در آورد و به علی بن ابی طالب داد و آنها او را به مدینه باز گردانده و پیامبر نویسنده نامه را بازخواست کردند که او گفت : از روی ناچاری این کار کرده ام که ترسیده ام که قرشیان بر شما پیروز شوند و من برای خود امان خواسته ام. در این زمان عمر بن خطاب گفت :ای پیغمبر خدا بگذار من گردنش را بزنم که منافقی کرده است.» پیامبر گفت : عمر چه می دانی که خداوند در باب اهل بدر چه گفته است ؟ که آیات 1تا 4 سوره ی ممتحنه در باره ی حاطب نازل شد.پس از آن پیامبر شخصی غفاری به نام ابورهم به جانشینی خود در مدینه گذاشت و با یاران راهی مکه شدند.پرچم نبسته بودند که دیگران نمی دانستند که به مکه ، هوازن یا ثقیف می رود و همه ی قبایل همراهی نکردند.
39
پیامبر به همراه ده هزار نفر از یاران که شامل همه ی انصار و مهاجر و تعدای از قبایل دیگر می شد به مرالظهران رسید و در آنجا فرود آمد که هنوز قریشیان از آمدنشان بی خبر بودند.و آتشی بسیار بر پا کردند. در آن شب ابوسفیان بن حرب ، حکیم بن حزام و بدیل بن ورقا ازمکه برون شده بودند تا شاید خبری یابند که قبل از آن عباس بن عبدالمطلب که هنوز در مکه زندگی می کرد در راه به پیامبر برخورده و همراه شده بود. و ام سلمه در باره ی آنها با پیامبر سخن کرد که آنها «عموزاده ، پسرعمه و داماد تو اند.» پیمبر فرمود:«مرا با آنها چه کار ، پسر عمویم حرمتم برد ، پسرعمه و دامادم همانست که در مکه به من سخنان ناروا گفته اند. » عباس گفت اگر پیامبر به زور وارد مکه شود همه نابود شوند و باید کسی یابم تا به مکه خبر دهند که چاره ای بیندیشند و بر استر سپید پیامبر سوار بود دنبال کسی می گشت که ناگهان صدای ابوسفیان بن حرب شنید که در حال پرس و جو بود که چه شده است که عباس بن عبدالمطلب اورا صدا و زد و پس از برخورد به عباس گفت که من تا بحال چنین آتشی در کوه مکه ندیده ام چه خبر است خزاعه است که از جنگ به هیجان آمده است . عباس به او گفت :خزاعه ناچیزتر از اینند .پیامبر در آنجا منزل کرده است و بیا تا تو را نزد پیامبر ببرم و برایت امان بگیرم که تو را یارای مقاومت نیست . و بعد اورا با خود سوار استر نمود و راهی چادر پیامبر شدند.از هر چادری که می گذشتند می گفتند این عباس است که بر استر پیامبر سوار است از چادر عمر خطاب که گذشتیم گفت : این ابوسفیان دشمن خداست و دوید تا چادر پیامبر و ما هم استر را دواندیم که با هم رسیدیم . و عمر به پیامبر گفت اینک دشمن تو و خدا قراداد به هم زده به دست تو افتاده است . و او را به من بده تا گردنش را بزنم که تو را بسیار ناراحت کرده است . وعباس گوید به او گفتم: چون یکی از عبد مناف است اینطور می گویی اگر از قبایل شما بود چنین سخت
40
گرفتی که پیامبر فرمود : او را امان دادیم، ببر و فردا صبح بیاور تا در باره ی او تصمیم بگیریم .عباس ابوسفیان را به منزل خویش برد وفردا صبح نزد پیامبر آورد و پیامبر در کنار یاران با او گفتگو کرد .پیامبر فرمود: ای ابوسفیان هنوز هم باور نداری که خدایی بجز خدای یگانه نیست ؟ »ابوسفیان گفت: اگر غیر از این بود تا به حال برای من کاری ساخته بود. پیامبر فرمود: آیا وقت آن نرسیده که بدانی من پیمبر خدا هستم» . ابوسفیان گفت : چیزی در دلم افتاده است. عباس گفت : بدو گفتم زودتر از آن که گردنت را بزنند شهادت حق بگوی » و او کلمه شهادت را بگفت .پس از آن پیامبر فرمود اورا بالای دماغه کوه قرار دهید تا سپاهیان خدا را ببیند و من به پیامبر گفتم که ابوسفیان سرفرازی را دوست دارد و چیزی برایش مقرر کن که در میان قومش سرافراز باشد.و پیامبر فرمود:«هرکس به خانه ی ابوسفیان در آید در امان است . هرکس در خانه ی خود بماند در امان است و هرکس به مسجدالحرام در آید در امان است.» وبعد لشکریان اسلام دسته دسته از مقابل ابوسفیان عبور کردند.هر دسته ای که عبور می کردند می پرسید اینان کیانند و به او پاسخ می دادم که : قبیله ی اسلم و سلیم و جهینه است و او گفت :مرا با آنان چکار؟ تا آن که پیامبر با گروه سبز که متشکل از مهاجر و انصار بودند وجز دیدگانشان پیدانبود عبور کردند و ابوسفیان پرسید :این گروه کدامند؟ گفتم این پیامبر خدا و مهاجر و انصارند . و ابوسفیان گفت : برادر زاده ات پادشاهی
بزرگی بدست آورده است. و من به او گفتم که این پیامبری است. و گفت بله چنین است . و به او گفتم که حالا به سوی قوم خود برو و این خبر را به آنها بده. و او با شتاب به مسجدالحرام در آمد و با قریش سخن گفت که اینک محمد با سپاهی آمده که تاب آنرا ندارید. و آنان گفتند پس ما باید چه کار کنیم و او گفت که هر کس به خانه ی من در بیاید در امان است . . آنان گفتند ما را به
41
خانه ی تو چکار؟ و گفت هر کس در خانه ی خود بماند در امان است. و هرکس در مسجد الحرام در بیاید در امان خواهد بود.
پیامبر روز ورود پرچمی به زبیر بن عوام داد و گروهی را با او همراه کرد که به بالای مکه برود و پرچم را در آن محل نصب نموده و بماند تا او وارد شود . و پرچمی به خالدبن ولید داد و گروهی از قبایل جهینه و اسلم همراه او بودند و قرار شد که از پایین مکه وارد شوند و پرچم را نصب نموده و کاری نکنند تا پیامبر برسد و پرچمی در دست سعدبن عباده داد که از میان رود که از یاران شنید که سعد گفته است که امروز روز ی است که حرمت ازبین می رود و باید قریش تقاص کرده ها را پس دهد و پیامبر فرمود امروز روز رحمت است روز بخشش است و علی برو پرچم را از سعد بگیر و گروه را به مکه هدایت کن .و پیامبر با خیل عظیم لشکریان سبز اسلام به سمت مسجدالحرام حرکت نمودند و بدون در گیری وارد مسجد الحرام شدند و در تاریخ آمده است که تنها از سمتی که خالد بن ولید وارد شده است درگیری بوجود آمده است و تعدادی از اهالی مکه و تعدادی از مسلمانان کشته شده اند. و دیگر اینکه تعدادی از اهالی مکه به دلایل اعمال گذشته کشته شده اند و مکه بدون جنگ فراگیر بدست مسلمانان افتاد و پیامبر به مسجدالحرام وارد شد و در کنار حرم ساکن شدند و در حدود نیمی از ماه در آنجا بود و اهالی مکه دسته دسته آمدند و بیعت نمودند. پس از آن که مکه به تسخیر پیامبر در آمد و آرامش یافت روزی همه ی مردم مکه و لشکریان در مسجدالحرام حاضر شدند و پیامبر بر در کعبه ایستاد وبرای آنان سخن گفت و چنین فرمود: خدایی جز خدای یگانه بی شریک نیست که به وعده وفا کرد و بنده ی خویش را پیروزی داد و احزاب را فراری داد . بدانید که هر امتیاز و خون و مال مورد ادعا به جز پرده داری خانه ی کعبه و سقایی حجاج محو شد. ای گروه قریشیان خدا غرور جاهلیت و تفاخر به پدران را ازمیان برد، مردم از آدمند و آدم از خاک آفریده اند ، آنگاه این آیه را
42
قرائت فرمود: یا ایهالناس انا خلقنا کم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفو ان اکرمکم عندالله اتقاکم .» یعنی : ای مردم ، ما شما را از مرد و زن آفریدیم و بصورت جماعتها و قبایل گرداندیم تا همدیگر را بشناسید و گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست. اهالی مکه پس از فتح در اختیار پیامبر و غنیمت ایشان بودند و پیامبر فرمود:دانید با شما چه کنم و آنها گفتند:که برادری بزرگوار هستی و با ما نیکی می کنی و پیامبر به آنها فرمود:« که بروید که شما آزاد شدگان هستید.» به همین خاطر مکه و اهالی مکه را آزادشدگان دین اسلام می گویند. پس آزاد شدن مردمان مکه با پیامبر تیعت کردند و این بیعت شامل زنان و مردان هردو بود. وپس از پایان بیعت مردمان مکه نوبت به پاک سازی کعبه و مکه از لوس وجود بتها بود که بت های کعبه را با حضور پیامبر پاک سازی و نابود کردند و بت های داخل و اطراف مکه را یاران رفته و منهدم کردند. پس از موفقیت در مکه پیامبر ، بعض فرماندهان را به همراه گروهایی برای دعوت قبایل اطراف مکه به اسلام راهی نمود که یکی از آن گروه به فرماندهی خالدبن ولید بود که به سمت بنی جزیمه رفته و در محل یکی از آب های آن ها فرود آمدند . این قبیله به روز جاهلیت دو نفر از مسلمانان که در این محل فرود آمده بودند، عوف و فاکه که با عبدالرحمن و خالد فامیل بودند و ازیمن می آمدند و توسط این قبیله کشته شده و اموالشان برده شدبود و خالد بجای دعوت به اسلام از آنها خواست تا سلاح را به زمین بگذارند و آن ها به گمان مسلمان شدن سلاح بر زمین نهاده و به دستور خالد تمامی مردان و جوانان و کودکان ذکور آنان رابستند و همه ی آنان را از دم تیغ گذراندند و به مکه بازگشتند که این خبر به پیامبر رسید و پیامبر از خالد بیزاری جستند و دست به آسمان برداشته و سه بارفرمودند :خدایا من از خالد بیزارم . و بعد اموالی را بدست علی بن ابی طالب داد تا به نزد آن قبیله رفته و از آنها دلجویی نماید.
43
علی بن ابی طالب به نزد بازماندگان آن قبیله رفته و خونبهای کشتگان را داده و اموال ازدست رفته را همگی پس داده که آنان گفتند چیزی نمانده که پس دهید و علی مالی که مانده بود را هم به آنان بخشید و به نزد پیامبر بازگشت و موضوع را به پیامبر گفند و پیامبر فرمودند که نیک و صواب کردی. پس از پانزده روز حضور پیامبر در مکه خبر آمد که قبایل هوازن و ثقیف در حنین فرود آمده اند و قصد مدینه دارند زن و فرزند نیز به همراه خود آورده بودند.سالارشان مالک بن عوف نصری بود . پیامبر بسوی آنان حرکت نمود و در حنین با آنها روبرو شده که جنگ بسیار سختی در گرفته که ابتدا مسلمانان متفرق شدند وبعد با درایت فرماندهانی چون علی و عباس بن عبدالمطلب و ابوسفیان بن حارث لشکریان جمع شده و کار هوازن و ثقیف را یکسره کرده و بسیاری ازمردانشان کشته شده ،عده ی زیادی به طائف فرار کرده و اموال و زنان و بچه ها غنیمت مسلمانان شد. پس از پایان جنگ حنین تا بازگشت پیامبر به مدینه و از بازگشت پیامبر به مدینه تا انجام غزوه ی تبوک حوادث بسیار زیادی اتفاق افتاده است که برای مفصل نشدن این بحث ما در اینجا از آنها نامی نیاورده ایم . مدتی از بازگشت
پیامبر به مدینه نگذشته بود که بحث انجام جنگ تبوک پیش آمد واین زمانی بود که هوای گرم تابستان بر منطقه حاکم بود و موسم برداشت محصول خرما هم بود این جنگ یکی از حوادث سال دهم هجری می باشد و تا این زمان نزدیک به بیست و سه سال از ظهور اسلام می گذشت و اهالی مدینه که متشکل از انصار و مهاجر بودند بیش از ده سال بود که در قضایای حکومت اسلامی پیامبر پخته شده بودند و بطور حتم سرما و گرما و دوری از خانواده و مال و اموال
نباید برایشان در اولویت باشد. ولی این جنگ که راه آن بسیار دور و در گرمای تابستان و با کشور روم قرار بود
44
انجام شود نشان داد که هنوز بخوبی برای خیلی ها اولویت های جاهلی تغییر نکرده است و بسیاری بهانه آوردند که ما زنان و اموال خود را بسیار دوست می داریم و نمی توانیم از آنها جدا شویم . با همه ی این عذرها پیامبر خودش را برای این سفر آماده نمود و بسیاری از مردم هم ایشان را همراهی کرده است و بنا به اسناد تاریخی این تنها جنگی بوده که پیامبر (ص)علی بن ابی طالب را جانشین خود در مدینه نموده و راهی این سفر جنگی شدند . بطوری که آمده است
در این جنگ پیامبر بدون درگیری بازگشته است. و از قضایای مهم دیگر آخرین سال زندگی پیامبر انجام حج بود که
در تاریخ به حجةالوداع معروف شده است و نقل است که موسم حج پیامبر اهالی مدینه را به این سفر خواند و خیلی از
مردم مدینه خود را آماده رفتن نمودند و دراه رفتن مردمانی از قبایل دیگر نیز پیامبر را همراهی نمودند که به نقل از تاریخ نویسان
تعداد آنها در حج یکصد و بیست هزار رسیده است پس از انجام اعمال حج که در آن یکی از برنامه های زمان جاهلی برچیده شد و
در گذشته باید حاجیان از پوششی که قریش می ساختند باید می خریدن و استفاده می کردند و در این مراسم طبق حکم الهی هرکس می توانست از احرامی که با خود آورده است حج نماید .پس از پایان حج و درراه بازگشت در محلی به نام غدیر خم همه حجاج را مجتمع نموده و خود بالای منبری رفته و برای مردمش سخن از آخرین حج و کامل کردن رسالتش را بر زبان جاری ساخت . و این که آورده اند که در آن روز علی بن ابی طالب را نزد خود خواند و او را به مردم نشان داد و فرمود که پس از من
هرکس من مولای او بوده ام علی مولای اوست . و بقولی ابوبکر و عمر و عثمان و دیگران آمدند و این موضوع را به به علی بن ابی طالب تبریک گفتند . وپس از آن پیامبر و حجاج به راه خود سوی مدینه النیی ادامه ی طریق نمودند.
45
زمانی از بازگشت پیامبر از حجةالوداع نگذشته بود که پیامبر در بستر بیماری افتادند و پیامبر قریب به سه روز بیمار بود و در این سه روز ابوبکر بجای پیامبر در مسجد با مردم نماز می خواند و علی بن ابی طالب در کنار بستر پیامبر مشغول تیمار کردن ایشان بودند (تاریخ طبری جلد3) به نقل از تاریخ نویسان بعداز سه روز در روز دوشنبه بیست و هشتم صفرالمظفر سال یازده هجری رحلت نمود .و در این زمان که علی و دیگر خاندان بنی هاشم مشغول غسل و کفن و دفن پیامبر (ص) بودند فتنه ای در محلی به نام سقیفه ی بنی ساعده (سایه بانی از چوب نخل خرما بود. ) بر سر جانشینی پیامبر به وقوع پیوست که ابوبکر و عمر در آن زمان به آن محل رفته و متوجه شدند تا سعدبن عباده برای خودش می برد و می دوزد و از یاری دادن پیامبر توسط انصاردر زمانی که خاندانش او را از خود رانده بودند سخن می گوید و این که جانشینی باید به انصار برسد که حضور ابوبکر و عمر باعث شد تا اوضاع تغییر یافته و این دونفر آمده از جنجال بوجود آمده استفاده ی بهینه برده و سخن پیامبر در حجة الوداع و جاهای دیگر فراموش نموده و خلافت را به یکدیگر تعارف نموده و به مردم گفتند که خاندان پیامبر و مهاجرین برای جانشینی نسبت به دیگران ارجح ترند و حدیثی هم از پیامبر(ص) آوردند و اینجا بود که ابوبکر به عمر پیشنهاد نمود که عمر گفت تا سیدی ابوبکر هست
من چنین کاری نکنم و عمر فورا دست ابوبکر را گرفت و گفت من با ابوبکر بیعت نمودم و بر شما هم لازم است که با او بعت نمایید که اولین کسی از انصار با ابوبکر بیعت کرد همان سعد بن عباده بود که تا دقایقی پیش در باره ی جانشینی رجز خوانی می کرد و بعد دیگران آمدند و با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند . مگر تعدادی از افراد که با این عمل یا بخاطر خود مخالف بودند یا آن را حق خاندان بنی هاشم می دانستند و خاندان بنی هاشم که در آن مجلس حاضر نبودند. و آن شد که نباید می شد.
46